تولد شاکونتالا

سادگورو: چند نسل بعد از پورو، ویشوامیترا بود، پادشاهی که به نام کاوشیکا نیز شناخته می‌شد. با دیدن قدرتی که ریشی‌ها و حکیمان داشتند، به نظرش رسید که قدرت پادشاه در مقایسه با آن‌ها بسیار کم است. به‌همین‌خاطر با اینکه به‌عنوان یک پادشاه به‌دنیا آمده بود، می‌خواست که یک حکیم شود. به جنگل رفت و ریاضت‌های بسیار سختی را شروع کرد.

‫با دیدن شدت جدیت ویشوامیترا، ایندرا احساس کرد که اگر او به چیزی که می‌خواهد برسد، برتری خودش در خطر می‌افتد. او یکی از «ماموران تله عسل» خود، آپسارا مِناکا را فرستاد. کار مناکا این بود که ویشوامیترا را اغوا کند و او را از ریاضت‌ها و سادانایش (تمرین‌های معنویش) منحرف کند. او موفق شد و دختری به دنیا آورد.

‫با دیدن شدت جدیت ویشوامیترا، ایندرا احساس کرد که اگر او به چیزی که می‌خواهد برسد، برتری خودش در خطر می‌افتد.

‫بعد از مدتی، ویشوامیترا متوجه شد که تمام چیزی که از طریق سادناهایش به‌دست آورده بود با این انحراف از دست داده است. خشمگین شد، مادر و کودک را ترک کرد و رفت. در این جهان، به‌عنوان یک آپسارا، مِناکا فقط یک بازدید‌کننده بود که ویزای محدودی هم داشت. او می‌خواست برگردد. از آنجا که نمی‌توانست دختر را پیش پدرش بگذارد، چون پدرش او را نمی‌خواست، او را در ساحل رودخانه‌ی مالینی رها کرد و رفت.

‫تعدادی از پرنده‌های شاکون متوجه‌ این دختر شدند، به‌نحوی جذب او شده و در مقابل دیگر موجودات از او محافظت کردند. روزی حکیم کانوا از آن مسیر گذشت و این وضعیت عجیب را دید که در آن نوزاد کوچکی توسط پرندگان محافظت می‌شود. کودک را برداشت، به آشرام برد و بزرگ کرد. چون توسط پرندگان شاکون محافظت شده بود او را شاکونتالا نامید. او به زن جوان زیبایی تبدیل شد.

‫روزی پادشاه دوشیانتا به لشکرکشی رفت. در راه بازگشت از نبرد، می‌خواست به سربازانش غذا بدهد. به جنگل رفت و تا جایی که می‌توانست بی‌رویه حیوانات را کشت تا به لشکرش غذا دهد. وقتی به‌سمت یک گوزن نر بسیار بزرگ تیراندازی کرد، با وجود اینکه تیرش به هدف خورد اما گوزن فرار کرد. دوشیانتا به دنبالش رفت و او را در دستان شاکونتالا پیدا کرد. این گوزن اهلی شاکونتالا بود و شاکونتالا با دلسوزی بسیار زیادی از او پرستاری می‌کرد. وقتی این صحنه را دید، عاشق او شد، برای مدتی در آنجا ماند و با اجازه‌ی کانوا، با او ازدواج کرد.

‫دوشیانتا برای یادگاری و به‌عنوان نشانه‌ای برای ازدواج انگشتر رسمیش را در‌آورد و بر انگشت شاکونتالا گذاشت.

‫دوشیانتا باید برمی‌گشت. تمام لشکرش آن‌طرف جنگل منتظرش بود. به شاکونتالا گفت که می‌رود تا اوضاع را در پادشاهی‌اش سر و سامان دهد و بعد برمی‌گردد. دوشیانتا برای یادگاری و به‌عنوان نشانه‌ای برای ازدواج انگشتر رسمیش را در‌آورد و بر انگشت شاکونتالا گذاشت. طبیعتاُ، اندازه‌ی دست شاکونتالا نبود. دوشیانتا در حین ترک آن‌جا گفت: «به‌خاطر تو برمی‌گردم.»

‫شاکونتالا پیوسته در رویا به‌ سر می‌برد، دختر جنگل ناگهان ملکه شده بود، یک شهبانو! روزی حکیم دورواسا به آشرام کانوا آمد. او مرد خشمگینی بود. شاکونتالا را خطاب قرار داد، اما او جوابی نداد، با اینکه چشمانش باز بود اما نمی‌دید. دورواسا احساس کرد که به او توهین شده و گفت: «هر کسی که الان هوش و حواست را برده، باشد که برای همیشه فراموشت کند.» ناگهان به خودش آمد و فریاد زد: «این امکان ندارد! چرا این کار را کردی؟»

‫افرادی که در آشرام بودند برای دورواسا توضیح دادند که شاکونتالا با پادشاه ازدواج کرده و منتظر است تا پادشاه برگردد و او را با خود ببرد. آن‌ها گفتند: «او مشغول رویابافی بود، لطفاً ببخشیدش.» در این مدت، از دورواسا مهمان‌نوازی کرده‌ بودند و او کمی آرام‌تر شده بود. او گفت: «بسیارخب، بگذار درستش کنم. بله، تو را فراموش کرده، اما به‌محض اینکه چیزی به او نشان دهی که یادآور تو باشد، به یاد خواهد آورد.»

تولد بهاراتا

‫شاکونتالا منتظر ماند و منتظر ماند، اما دوشیانتا هرگز نیامد. فرزندی به‌ دنیا آورد که او را بهاراتا نامید. همین نام اوست که امروز بر روی کشور گذاشته شده. این کشور به‌خاطر ویژگی‌های بسیار زیاد این امپراتور، بهارات یا بهاراتوارش نامیده شد. او یک انسان ایده‌آل بود.

‫بهاراتا در جنگل بزرگ شد. روزی کانوا به شاکونتالا گفت: «باید بروی و به پادشاه دوشیانتا یادآوری کنی که تو همسرش هستی و پسری هم داری. درست نیست که پسر یک پادشاه بدون ارتباط با پدرش بزرگ شود.» شاکونتالا این پسر جوان را برداشت و عازم قصر شد. باید از رودخانه‌ای عبور می‌کردند. او همچنان در رویای عشق بود. وقتی با قایق در حال عبور از رودخانه بودند، دستش را بیرون آورد تا آب را حس کند و انگشتری که برای دستش بزرگ بود سر خورد و به رودخانه افتاد. او حتی متوجه این موضوع نشد.

‫بهاراتا با حیوانات وحشی بزرگ شد — بسیار شجاع، بسیار قوی، کاملاً بخشی از زمینی که روی آن زندگی می‌کرد.

‫او در مورد راه و روش پادشاهی و قصر بی‌اطلاع و ساده بود. در دادگاه پادشاه، وقتی دوشیانتا پرسید: «تو که هستی؟» گفت: «خب، به‌‌یاد نمی‌آوری؟ من همسرت شاکونتالا هستم. این پسر توست.» دوشیانتا خشمگین شد. «چطور جرئت میٰ‌‌کنی! تو اصلاً که هستی که حتی این را به زبان بیاوری؟» او از آنجا بیرون رانده شد. نفهمید چه اتفاقی افتاد. «او بسیار عاشق من بود! و حالا، کاملاً حافظه‌اش را از دست داده؟»

‫بهم‌ریخته و مظطرب بازگشت. برای اولین بار با جامعه مواجه شده بود و این اتفاق رخ داد. او به عمق جنگل پشت آشرام رفت و با پسرش در طبیعت وحشی زندگی کرد. بهاراتا با حیوانات وحشی بزرگ شد — بسیار شجاع، بسیار قوی، کاملاً بخشی از زمینی که روی آن زندگی می‌کرد.

‫بعدها، وقتی دوشیانتا دوباره انگشترش را پیدا کرد، برای شکار به جنگل آمد. پسر جوانی را دید که با شیرهای بالغ بازی می‌کرد و سوار بر فیل‌ها بود. به او نگاه کرد و پرسید: «تو که هستی؟ آیا نوعی ابرانسان هستی؟ آیا خدایی؟ آیا از جای دیگری آمده‌ای؟» پسر گفت: «نه، من بهاراتا، پسر دوشیانتا هستم.» پادشاه گفت: «من دوشیانتا هستم. چطور تو را نمی‌شناسم؟» سپس کانوا آمد و تمام داستان را توضیح داد. بلاخره دوشیانتا، شاکونتالا و بهاراتا را به قصر برد.

‫ادامه دارد...