سادگورو: بهاراتا پسران زیادی داشت، اما وقتی بزرگ شدند، گفت: «آن‌ها نمی‌توانند پادشاهان خوبی برای شهروندانم باشند.» این اولین باری بود که یک پادشاه این خردمندی را نشان داد که فقط ارتباطات خونی برای پادشاه بودن کافی نبود. صرفاً چون فرزند یک پادشاه هستید، لازم نیست پادشاه شوید. او این مفهوم را به واقعیت رساند. این کار بسیار ارزشمند شمرده شد. بهاراتا به‌خاطر تعادل ذهنی، بی‌طرفی، و احساس تعلقش نسبت به شهروندان مورد ستایش قرار گرفت و این یکی از دلایلی است که نام او به این ملت داده شد.

‫بهاراتا به‌خاطر تعادل ذهنی، بی‌طرفی، و احساس تعلقش نسبت به شهروندان مورد ستایش قرار گرفت و این یکی از دلایلی است که نام او به این ملت داده شد.

‫او پسری به نام ویتاتا پیدا کرد که از ماماتا، همسر برادر بریهاسپاتی، به دنیا آمده بود. بریهاسپاتی در لحظه‌ای از بی‌خردی مطلق، ماماتا را مجبور به تسلیم کرد و ویتاها به دنیا آمد. بهاراتا این پسر را به‌عنوان پادشاه انتخاب کرد. ویتاتا به پادشاهی بزرگ تبدیل شد و دوران حکومتش را با خردمندی و تعادل حکومت کرد. چهارده نسل پس از ویتاتا، شانتانو ظهور می‌کند و حالا به داستان اصلی می‌رسیم!

‫شانتانو پدربزرگ بزرگ پاندواها و کاوراوها بود. او در زندگی قبلی‌اش به نام ماهابیشِک شناخته می‌شد. ماهابیشِک پس از یک زندگی کامل وارد دِوالوکا شد. او در دربار ایندرا نشسته بود که الهه‌ گانگا برای ملاقات آمد. اتفاقاً در لحظه‌ای از ناآگاهی، لباس او افتاد و بالاتنه‌اش نمایان شد. طبق رسوم آن زمان، همه نگاهشان را برگرداندند. اما ماهابیشِک که در دِوالوکا تازه‌‌وارد بود، همچنان به او خیره ماند. وقتی ایندرا این بی‌ادبی را دید، گفت: «تو برای ماندن در دِوالوکا شایسته نیستی. برگرد و دوباره مثل یک انسان متولد شو.» سپس ایندرا متوجه شد که گانگا انگار از این توجه لذت برده. او گفت: «این اصلا درست نیست. انگار تو هم از این توجه خوشحال هستی. تو هم برگرد و مثل یک انسان متولد شو. تمام دردها و لذت‌های انسانی را تجربه کن. وقتی از این غرور رها شدی، می‌توانی بازگردی.»

‫بنابراین، شانتانو باید گانگا را ملاقات کند، اما از این موضوع بی‌خبر است زیرا خاطرات زندگی‌های قبلی خود را ندارد. اما گانگا خاطراتش را حفظ کرده بود و سعی می‌کرد شانتانو را به‌سمت خود جذب کند. بااین‌حال، شانتانو که یک پادشاه بود، دائماً این‌طرف و آن‌طرف سرگردان بود. او شکارچی ماهری بود و وقتی به شکار می‌رفت، چنان با آن عمل یکی می‌شد که شکار برایش نوعی عبادت بود.

‫یک‌بار، هفته‌ها کنار رود گانگا مشغول شکار بود، اما آن‌قدر غرق در کار خود شده بود که هیچ توجهی به رودخانه نداشت. چون پادشاه بود، هروقت تشنه یا گرسنه می‌شد، خدمتکارانش همیشه اطرافش بودند. اما یک روز تشنگی او را به ستوه آورد و هیچ‌کس اطرافش نبود. در آن لحظه به رودخانه فکر کرد و به‌سمت آن رفت. در همان لحظه، گانگا به‌صورت زنی از رودخانه پدیدار شد. وقتی شانتانو چشمش به او افتاد، کاملا دل باخت. شانتانو از گانگا درخواست ازدواج کرد. گانگا قبول کرد اما شرطی گذاشت: «من با تو ازدواج می‌کنم، اما هر کاری که انجام دهم، تو نباید از من بپرسی چرا دارم آن کار را می‌کنم.»

‫اینکه زنان چنین شروطی بگذارند در تاریخ سابقه‌دار است. پورو، نخستین فرد از خاندان کورو، عاشق اورواشی، یک آپسارا، شد و وقتی از او درخواست ازدواج کرد، اورواشی گفت: «دو شرط وجود دارد. اولین شرط این است که من چند بز دارم. هر اتفاقی که بیفتد، تو باید همیشه مطمئن شوی که این بزها محافظت شوند. اگر لازم باشد از تمام ارتش خود استفاده کنی، باید از بزهای من محافظت کنی. شرط دوم این است که هیچ‌کس دیگری هیچوقت نباید تو را برهنه ببیند.»

‫اتفاقاً، دِواها می‌خواستند اورواشی برگردد. پس درست وقتی که اورواشی و پورو در رختخواب بودند، آمدند و بزها را دزدیدند. وقتی او فریاد زد: «بزهایم، کسی دارد آن‌ها را می‌برد!» پورو بلند شد و برای گرفتن دزدها دوید. ایندرا فرصت را غنیمت شمرد و رعدوبرق فرستاد. کل منطقه روشن شد و پورو برهنه دیده شد. اورواشی بلافاصله گفت: «تو شرط‌ها را شکستی. من دارم می‌روم.» و او رفت و هرگز برنگشت.

‫با گذر زمان در طول تاریخ، شرایط تغییر کرد و زنان این توانایی را از دست دادند که بتوانند شرایط منطقی یا غیرمنطقی برای مردان بگذارند. این تغییر را می‌توانید در خود داستان مهابهارتا ببینید؛ اینکه چگونه جامعه به‌تدریج از یک نظام مادرسالاری به پدرسالاری تبدیل شد.

‫حالا برگردیم به داستان؛ شانتانو آن‌قدر دیوانه‌وار عاشق گانگا شده بود که با هر چیزی که او می‌خواست موافقت می‌کرد. بنابراین گانگا همسر فوق‌العاده زیبا و بی‌نظیرِ او شد. و سپس گانگا باردار شد.

‫ادامه دارد...