‫‫سادگورو: کریشنا و آرجونا در زندگی‌های بسیاری به عنوان نارا–نارایانا با هم بودند. در این زندگی، پس از نقل‌ مکان به ایندراپراستا، آن‌ها شروع کردند به گذراندن زمان زیادی با هم — اسب‌سواری کردن، نشستن در کنار رودخانه‌ها و بحث درباره موضوعات مختلفی که آرجونا نیاز داشت درک کند. این زمانی بود که آرجونا دوباره به‌طور آگاهانه با کریشنا پیوندی برقرار کرد. 

‫یک روز، آن‌ها زیر درختی زیبا در کنار رود یامونا در کانداواپراستا - جنگلی انبوه - نشسته بودند و کریشنا گفت: «زمان آن رسیده که شهر را گسترش دهیم و سازه‌های بسیار دیگری بسازیم. ما باید این جنگل را بسوزانیم.» آرجونا گفت: «این جنگل بسیار زیباست و پر از زندگی است. چطور می‌توانیم آن را بسوزانیم؟» کریشنا گفت: «حالا که انتخاب کرده‌اید پادشاه باشید، باید این مکان را متمدن کنید. بدون این مسئولیت و بار، هیچ شکوهی برای شما به عنوان پادشاه وجود نخواهد داشت.»

‫کریشنا و آرجونا در زندگی‌های بسیاری به عنوان نارا–نارایانا با هم بودند.

‫هم‌زمان که او و آرجونا برای سوزاندن جنگل به راه افتادند، کریشنا اضافه کرد: «باید هر موجودی را که سعی می‌کند از آتش فرار کند بکشی.» آرجونا پرسید: «چرا آن‌ها را بکشیم؟» کریشنا پاسخ داد: «اگر می‌خواهی با آرامش زندگی و حکومت کنی، دشمنانت را نباید رها کنی. اگر امروز آن‌ها را رها کنی، فردا بازمی‌گردند.»

‫بی‌رحمی که کریشنا از خود نشان داد باید در چارچوب تاریخی آن درک شود. این ماجرا مربوط به پنج هزار سال پیش است، زمانی که سراسر سرزمین، از دامنه‌های هیمالیا تا کانیاکوماری، پوشیده از جنگل انبوه و مملو از حیوانات وحشی بود. سوزاندن جنگل و کشتن حیوانات برای قابل سکونت کردن زمین برای انسان‌ها ضروری بود. ایده نجات محیط زیست در آن زمان وجود نداشت، زیرا شرایط کاملاً متفاوت بود.

تالاری بی‌نظیر

‫در فرایند ایجاد سکونتگاه انسانی، کریشنا و آرجونا تقریباً تمام موجودات دیگر منطقه را کشتند. فقط یک مار خاص، که بعداً بازگشت تا دردسر ایجاد کند، و دوستش مایاسورا، پادشاه آسورا، جان سالم به در بردند. مایاسورا تسلیم کریشنا و آرجونا شد و به آن‌ها التماس کرد: «من یک معمار و سازنده بزرگ هستم. می‌توانم برای شما یک تالار بزرگ اجتماعات بسازم، تالاری که انسان‌ها در این بخش از جهان ندیده‌اند. لطفاً جانم را نگیرید.» آرجونا با سوالی به کریشنا نگاه کرد و او گفت: «بگذار باشد. برای تو مفید خواهد بود.»

‫مایاسورا، مایا سابها را ساخت، تالار اجتماعاتی بی‌همتا و بی‌نظیر از هر نظر. او حتی صفحاتی از ورقه‌های کریستال نازک برش خورده ساخت که مردم می‌توانستند از آنها به بیرون نگاه کنند، بدون اینکه حتی متوجه وجود این صفحات شوند. در آن روزها، هیچ‌کس شیشه ندیده بود. وقتی مهمان‌ها می‌آمدند، به صفحات کریستال برخورد می‌کردند، چون فکر می‌کردند درگاه‌های باز هستند. و از میان همه افراد، دوریودانا روزی به یکی از آن‌ها برخورد کرد. او مردی بسیار مغرور بود، به این معنی که اگر به‌طور تصادفی سرش به چیزی که ساخته‌ بودی می‌خورد، در دردسر بزرگی بودی. 

ورود نارادا به ایندراپراستا

‫ایندراپراستا شهری چنان زیبا و پررونق بود که بسیاری از مردم شروع به نقل مکان به آنجا کردند. نیمی از جمعیت هاستیناپور به ایندراپراستا نقل مکان کردند، از جمله بهترین و بااستعدادترین افراد شهر. همانطور که دوریودانا شاهد ترک بسیاری از ساکنان به سوی ایندراپراستا بود، خشم و رنجش علیه پانداواها دوباره در قلب او شعله‌ور شد. حتی برادرانش می‌خواستند برای دیدن ایندراپراستا بروند، همین او را خشمگین‌تر کرد.

‫نارادا به آن‌ها توصیه زیر را کرد: «حالا که پادشاهی خود را ایجاد کرده‌اید و کریشنا اینجا است و می‌خواهد دارما را برقرار کند، زمان آن رسیده که یَگْنای راجاسویا را انجام دهید.»
 

‫سپس اتفاق اجتناب‌ناپذیر رخ داد — نارادا به نزد پانداواها آمد. وقتی نارادا ظاهر می‌شد، دردسر همیشه در قالب خیر و خوبی می‌آمد. پنج برادر در مقابل او تعظیم کردند. نارادا گفت: «اکنون شما به رفاه رسیده‌اید.» و برای آن‌ها داستانی درباره دو برادر راکشاسا — شوندا و آشوندا — تعریف کرد. 

‫این دو برادر پادشاهی بزرگی برای خود ساختند و با هم حکومت کردند. آن‌ها یکدیگر را بسیار دوست داشتند و نفوذ و قدر‌ت‌شان به‌طور مداوم در حال رشد بود. برخی افراد، که به موفقیت آن‌ها حسادت می‌ورزیدند، یک گانداروی را به سوی آن‌ها فرستادند. نام او تیلوتاما بود. او زنی بسیار زیبا بود و مطمئن شد که هر دو برادر به شدت مجذوبش شوند. وقتی اوضاع به نقطه بحرانی رسید، او گفت: «من از میان شما، با آن‌کس که قوی‌تر باشد، ازدواج خواهم کرد.» بلافاصله، دو برادر شروع به جنگیدن کردند. هر دو به یک اندازه قوی بودند و در نهایت یکدیگر را کشتند.

‫پس از تعریف این داستان، نارادا به پانداواها هشدار داد: «تیلوتاما هم مانند پانچالی، زیبارویی تیره‌پوست بود. شما فقط دو نفر نیستید — شما پنج نفر هستید. وقتی با هم در سختی بودید، با هم نجنگیدید. اما همانطور که رفاه‌تان رشد می‌کند، بر سر این زن خواهید جنگید. تنها راهی که می‌توانید از آن جلوگیری کنید این است که دقیقاً از قانونی که کریشنا برای ازدواج شما تعیین کرده است پیروی کنید.» آن قانون این بود که دروپادی باید یک سال با یک برادر زندگی کند و در آن زمان هیچ‌یک از چهار برادر دیگر نباید به او نزدیک شوند. در غیر این صورت، تبعید می‌شدند.

‫در حالی که آن‌ها در هاستیناپور زندگی می‌کردند و تمام این دسیسه‌ها و سیاست‌ها در جریان بود، آن‌ها واقعاً به این قاعده پایبند نبودند. حالا که پادشاهی خود را ساخته بودند و وضعیت پایدار بود، نارادا در حضور کریشنا به آن‌ها توصیه کرد که به این قاعده پایبند باشند.

‫همه خوشحال بودند. شهر ایندراپراستا زیبا بود و هر روز بزرگ‌تر می‌شد، پر از فعالیت و استعداد. آن‌ها قصری شگفت‌انگیز داشتند و تالار اجتماعاتی که مایاسورا ساخته بود، حیرت‌آور بود. مردم مسافت‌های طولانی را فقط برای دیدن این تالار سفر می‌کردند. در این مرحله، نارادا به آن‌ها توصیه زیر را کرد: «حالا که پادشاهی خود را ایجاد کرده‌اید و کریشنا اینجا است و می‌خواهد دارما را برقرار کند، زمان آن رسیده که یَگْنای راجاسویا را انجام دهید.» 

آماده‌سازی برای یَگْنای راجاسویا

‫یَگْنای راجاسویا مراسمی بود برای تبدیل یک پادشاه به امپراتور. این مراسم پیامی به مردم می‌داد که این پادشاه به اندازه کافی شایسته و قدرتمند شده تا پادشاه پادشاهان باشد. یا دیگران این را می‌پذیرفتند یا اگر نمی‌پذیرفتند، باید با آن‌ها می‌جنگیدید. یودیشتیرا گفت: «چه نیازی هست؟ ما در ایندراپراستا خوشحال هستیم. چرا باید برویم و به جاهای دیگر حمله کنیم؟ چرا باید دیگران را مجبور یا وادار کنیم که ما را به عنوان حاکمانشان بپذیرند؟ من چنین جاه‌طلبی ندارم.»

‫فقط یک بار در هر چند قرن یک پادشاه به اندازه‌ای قدرت و برجستگی کسب می‌کرد که ادعا کند می‌تواند یَگْنای راجاسویا را انجام دهد. این بزرگ‌ترین اتفاقی بود که می‌توانست برای یک کشاتریا رخ دهد.

‫نارادا گفت: «موضوع تو نیستی. پدر شما هنوز به بهشت نرسیده است. او هنوز در سرزمین یاما است. شما فرزندان او هستید. تا وقتی یَگْنای راجاسویا را انجام ندهید، او نمی‌تواند به دوالوکا، سرزمین خدایان، صعود کند.» این استدلال یودیشتیرا را متقاعد کرد که موافقت کند.

‫فقط یک بار در هر چند قرن یک پادشاه به اندازه‌ای قدرت و برجستگی کسب می‌کرد که ادعا کند می‌تواند یَگْنای راجاسویا را انجام دهد. این بزرگ‌ترین اتفاقی بود که می‌توانست برای یک کشاتریا رخ دهد. آن‌ها دعوت‌نامه‌ها را ارسال کردند. به کسانی که رد می‌کردند، ارتش‌هایشان را فرستادند. چهار برادر دیگر — بیما، آرجونا، ناکولا، سهادوا — به جهات مختلف رفتند و سرزمین پس از سرزمین، پادشاهی پس از پادشاهی را فتح کردند و ثروت عظیمی با خود آوردند. آن‌ها بارهای فیل از طلا، جواهرات و الماس را به عنوان هدیه و نشانِ تسلیم از پادشاهان دیگر آوردند. تنها پادشاهی که از آن چشم‌پوشی کردند پادشاهی کوراواها بود، زیرا آن‌ها پسرعمو بودند. کوراواها به عنوان اعضای خانواده به یَگْنای راجاسویا دعوت شدند، بنابراین نمی‌توانستند رد کنند.

‫قلب دوریودانا از خشم می‌سوخت. دیگر نمی‌توانست تحمل کند. او آن‌ها را به یک قصر مومی فرستاده بود و آن را سوزانده بود — آن‌ها نمردند. او آن‌ها را به یک بیابان فرستاده بود — اما آن را به بهشتی تبدیل کردند و شهری باشکوه ساختند. و حالا آن‌ها قصد داشتند یَگْنای راجاسویا را انجام دهند. در یک نسل، فقط یک پادشاه می‌توانست یَگْنای راجاسویا را انجام دهد. این به معنای آن بود که دوریودانا چنین فرصتی در زندگی‌اش نخواهد داشت — مگر اینکه یودیشتیرا بمیرد. بلافاصله، این تنها آرزوی دوریودانا شد. 

‫ادامه دارد…