ماهابهارات قسمت ۲۶: آغازی تازه برای پانداواها
در این قسمت از ماهابهارات، «هدیه» دریتراشترا به پانداواها، که یک بیابان نفرینشده و خشک بود، با جادوی ایندرا یکشبه به شهر زیبای ایندراپراستا تبدیل میشود.

در این قسمت از سریال ماهابهاراتِ ما، تقسیم قلمرو پادشاهی اجتنابناپذیر میشود. در این قسمت از ماهابهارات، «هدیه» دریتراشترا به پانداواها، که یک بیابان نفرینشده و خشک بود، با جادوی ایندرا یکشبه به شهر زیبای ایندراپراستا تبدیل میشود.
آنچه تا کنون رخ داده است: پس از کشمکش طولانی قدرت میان کوراواها و پانداواها و تلاشهای مکرر دوریودانا برای قتل پنج پسرعمویش، کریشنا سرانجام پیشنهاد داد که پادشاهی به دو بخش تقسیم شود تا سرانجام صلح بین دو طرف برقرار گردد.
سادگورو: بیشما از روی وفاداری عمیق به ملت، میخواست به هر قیمتی از تجزیه قلمرو جلوگیری کند. او نزد بزرگان هستینا پور رفت و گفت: «همه شما باید مداخله کنید، وگرنه کشور به دو قسمت تقسیم خواهد شد.» بزرگان پاسخ دادند: «وقتی آن سوگند براهماچاریای مادامالعمر را یاد کردی، با ما مشورتی نکردی. حالا به سراغ ما آمدی؟» همه میدانستند که اوضاع به هر حال به سوی تجزیه پیش میرود و از او خواستند درد اجرای آن را تحمل کند.یک پادشاهی تقسیمشده
مسئولیت آغاز تجزیه سرزمینی که بیشما دوستش داشت، بر عهده او بود. در نهایت به دریتراشترا گفت: «بسیار خوب، کشور را تقسیم کن. بگذار پانداواها یک بخش را داشته باشند و کوراواها در هستیناپور حکومت کنند.» دریتراشترا پنج برادر پانداوا را فراخواند و در حضور جمع دربار اعلام کرد که به آنها کانداواپراستا را خواهد داد که شامل پایتخت باستانی کوروها میشد. نسلها پیش، پوروراوا، پسر بودا و نخستین فرد از سلسله چاندراوامشا، توسط ریشیها نفرین شد و پس از آن کانداواپراستا به ویرانی افتاد، به بیابان تبدیل شد و متروکه ماند. دریتراشترا چنین هدیهای به پانداواها داد.
یودیشتیرا، همانطور که از او انتظار میرفت، با وظیفهشناسی آن را پذیرفت و آماده رفتن با برادران و همسرش شد. کریشنا مداخله کرد و گفت: «حالا برای عادلانه کردن آن، نیمی از طلا، دامها، اسبها و ارابهها باید به پانداواها داده شود. و مالاها، آهنگران، زرگران و هر کس دیگری که میخواهد با آنها برود، بگذار برود. نه اجباری برای ماندن، نه اجباری برای رفتن.»
مالا یعنی کشتیگیر. کشتیگیران در آن روزگار بسیار مهم بودند. اگر میخواستید ارتشی تربیت کنید، به افرادی نیاز داشتید که در ورزشگاه با آنها کار کنند. این چرخش غیرمنتظرهای برای کوراواها بود که کریشنا گفت همه این افراد آزادند تا با پانداواها بروند. دریتراشترا و کوراواها سعی میکردند طوری جلوه دهند که انگار سهم عادلانهای است. اما در واقعیت، بهترین قسمت پادشاهی را برای خود نگه داشتند و قسمت متروک و بایری را به پانداواها دادند.

بسیاری معتقد بودند که پانداواها به هر حال در این مکان نفرینشده خواهند مرد. اما دوریودانا نمیخواست آن را به شانس واگذار کند — او نقشههایی برای از بین بردن آنها داشت. اما ابتدا، کوراواها مجبور شدند نیمی از طلا، اسبها و دامهای خود را واگذار کنند. و افراد زیادی تصمیم گرفتند با پانداواها بروند. کاروان به راه افتاد. پس از روزهای زیادی راه رفتن و مرگ افراد زیادی در راه، سرانجام به کاندواپراستا رسیدند. تا آن زمان، پنج برادر پرشور بودند. اما وقتی دیدند آنجا چقدر متروکه است، دلشان شکست و بیما خشمگین شد. او گفت: «میخواهم دوریودانا و برادرانش را بکشم! چطور میتوانند چنین مکانی را به ما بدهند؟»
بیما

بیما پسر باد بود — یکباره به پرواز درآمد. وقتی فهمیدند وسط ناکجاآباد و در خرابههای شهری نفرینشده فرود آمدهاند، برادران دیگر ساکت شدند. کریشنا با لحنی که برایش غیرمعمول بود گفت: «چطور بیشما توانست این را تأیید کند، و استادان شما درونا و کریپاچاریا اجازه دهند این اتفاق بیفتد! کسانی که این بلا را بر سر شما آوردهاند با آغوش باز مرگ را دعوت میکنند. خیلی دور نیست.» برای نخستین بار، دیگر فقط دوریودانا نبود — او بیشما، درونا، کریپاچاریا، دریتراشترا، همه را در نفرین گنجاند.
ایندراپراستا، شهر جادویی
پانداواها و همراهانشان که از سفر خسته شده بودند، در بیابانِ باز زیر آسمان دراز کشیدند تا بخوابند. کریشنا منتظر ماند تا همه آرام بگیرند، سپس در اطراف قدم زد تا فضا را حس کند. سرش را به آسمان بلند کرد و به زبانی که از خورشید قدیمیتر بود، ایندرا را فراخواند. ایندرا با رعد و برق فرا رسید. کریشنا گفت: «تو باید این شهر را با جادویت بسازی. سپس نامش را ایندراپراستا خواهیم گذاشت. این شهر تو خواهد بود. باید زیباترین شهری باشد که جهان تا کنون دیده است.» و جادو آغاز شد.
ویشواکارما، معمار ایندرا، فراخوانده شد و دستور گرفت شهر را بسازد. وقتی همه خوابیدند، او بدن اثیری خود را مانند پتویی روی شهر پهن کرد و دیوارها، برجها، کاخها، دربارها و خانههایش — همه سر برآوردند. جادوی آن را فقط ایندرا و کریشنا شاهد بودند. وقتی همه صبح بیدار شدند، خود را در شهری زیبا یافتند. خبر مانند آتش پخش شد که یکشبه «پانداواها شهری ساختهاند.»
از آن لحظه به بعد، پانداواها توسط مردم خداگونه دیده میشدند. قبلاً هم داستانهایی درباره بازگشت آنها از مرگ وجود داشت. مردم میگفتند: «پانداواها مردند، به دوالوکا رفتند و خود را به خدایان تبدیل کردند. سپس به زمین بازگشتند و حالا یکشبه شهری ساختند.» ایندراپراستا زیباترین شهر شد. حتی امروز، ایندراپراستا پایتخت هند است — بخشی از دهلی نو است. ایندراپراستا همچنان پایتخت سلسلههای مختلف باقی ماند. حتی مهاجمانی که از بیرون آمدند ترجیح دادند از ایندراپراستا حکومت کنند. تا امروز، ساختارهای قدرت در آن سرزمین ادامه یافتهاند و ایندراپراستا هنوز زنده است. اینکه هنوز جادویی است یا نه، سؤال دیگری است.
ادامه دارد...