سادگورو: خب، شانتانو زندگی پسرش را از او گرفت، همان‌گونه که یایاتی جوانی پسرش را می‌خواست. شانتانو با ساتیاواتی دو فرزند داشت. اولی به نام چیترانگادا و دومی ویچیتراویریا. چیترانگادا، جوانی مغرور، روزی به جنگل رفت. او با یک گَنداروا- موجودی با مهارت‌های فوق‌العاده که از دنیایی دیگر آمده بود- روبه‌رو شد، که او هم چیترانگادا نام داشت. وقتی این گنداروا از پسر پرسید: «تو کیستی؟» با غرور گفت: «من چیترانگادا هستم.» گنداروا خندید و گفت: «چطور جرأت می‌کنی خودت را چیترانگادا بنامی؟ من چیترانگادا هستم. بهتر هست اسمت را عوض کنی. این اسم من است. تو شایسته‌ی داشتن نام من نیستی.» شاهزاده‌ی جوان ایستاد و گفت: «چطور جرأت می‌کنی چنین حرفی بزنی! به نظر می‌رسد بیش از اندازه عمر کرده‌ای. بیا، بیا با هم بجنگیم، چون پدرم مرا چیترانگادا نامیده و این نام من است.» آن‌ها با هم جنگیدند و در یک لحظه، پسر جان باخت.

مرد عجیب

‫اکنون تنها یک پسر باقی مانده بود: ویچیتراویریا. «ویچیترا» یعنی عجیب یا بدریخت، «ویریا» یعنی مردانگی. او مردی با مردانگی عجیب یا بدریخت بود. ما دقیقاً نمی‌دانیم این چه معنایی دارد. او یا تمایلی به ازدواج نداشت یا قادر به ازدواج نبود. همسر گزیدن یا بچه‌دار شدن چیزیست که بهتر است از دیدگاه امروزی به آن نگاه نکنیم. در آن زمان، این موضوع از بیشترین اهمیت برخوردار بود، چون به‌عنوان یک پادشاه، اولین نگرانی این بود که باید پسرانی داشته باشد. در غیر این صورت، چه کسی قرار بود نسل بعدی را ادامه دهد؟ هر روز، آن‌ها به جنگ می‌رفتند. هر کسی که بودی، ممکن بود کشته شوی. اگر کشته می‌شدی، اینکه فرزند پسر داشتی یا نه، جنبه‌ای بسیار مهم بود. به همین دلیل آن‌ها همیشه به فکر همسر گزیدن و پسردار شدن بودند، چون اگر پسر نداشتی، تمام امپراطوریت به‌سمتی دیگر می‌رفت.

‫ویچیتراویریا تمایلی به همسر گزیدن نداشت. بیشما هم تمایلی به همسر گزیدن نداشت. چیترانگادا مرده بود. پس سلسله‌ی کورو در بن‌بست قرار گرفته بود.

‫ویچیتراویریا تمایلی به همسر گزیدن نداشت. بیشما هم تمایلی به همسر گزیدن نداشت. چیترانگادا مرده بود. پس سلسله‌ی کورو در بن‌بست قرار گرفته بود. در این وضعیت، پادشاه کاشی برگزاری سوایاموارا (جشن انتخاب همسر) برای سه دخترش را اعلام کرد - و دعوتنامه‌ای برای خاندان کورو نفرستاد. خاندان کورو بزرگ‌ترین و محترم‌ترین خاندان در منطقه بود، اما آن‌ها دعوتنامه دریافت نکردند، زیرا پادشاه کاشی نمی‌خواست دخترانش را به ازدواج ویچیتراویریا -که درباره مردانگی او شایعاتی وجود داشت- درآورد. بیشما نتوانست این توهین را بپذیرد، چون او بالاتر از تندرستی خودش - بالاتر از تندرستی هر کسی - به خاندان کورو متعهد بود. پس تصمیم گرفت در سوایاموارا شرکت کند.

بیشما، آمبا را می‌رباید

‫سوایاموارا به این معنا بود که زن جوان اجازه داشت سرنوشت خودش را انتخاب کند. وقتی قرار بود شاه‌دختی ازدواج کند، مراسمی برپا می‌کردند که هر مردی از طبقه‌ی کشاتریا که خود را شایسته می‌دانست، می‌توانست در آن شرکت کند، و زن می‌توانست شوهرش را برگزیند. به انتخاب او بود. هیچ‌کس نمی‌توانست مداخله کند.

‫هر سه دختر پادشاه کاشی - آمبا، آمبیکا و آمبالیکا - با هم به مراسم سوایاموارا آمده بودند. آمبا از پیش عاشق پادشاهِ شالوا که نامش سالوا بود، شده بود، و قصد داشت او را انتخاب کند. روش ساده نشان دادن انتخاب زن این بود که به او یک حلقه‌ی گل می‌دادند، و او به تمام مردان حاضر نگاهی می‌انداخت، و وقتی مردی را انتخاب می‌کرد، حلقه‌ی گل را به گردنش می‌انداخت و آن مرد شوهرش می‌شد. آمبا به سراغ سالوا رفت و حلقه‌ی گل را به گردنش انداخت.

‫ویچیتراویریا فقط با آمبیکا و آمبالیکا ازدواج کرد. او آمبا را نپذیرفت.

‫در همان لحظه، بیشما وارد شد. سایر جنگجویان حاضر در آنجا از او می‌ترسیدند چون او جنگجویی ماهر بود. اما در عین حال می‌دانستند که او خود را اخته کرده است و هرگز ازدواج نخواهد کرد. پس او را مسخره کردند: «چرا پیرمرد حالا به اینجا آمده؟ آیا به دنبال همسر است؟ یا اینکه خاندان کورو جنگجویی ندارد که بیاید و همسری را انتخاب کند؟ آیا به همین دلیل او آمده؟» بیشما به خشم آمد، چون ملت و خاندانش مورد تمسخر قرار گرفته بودند. پس هر سه دختر را ربود و با خود برد. سایر جنگجویان با او به نبرد پرداختند اما او همه‌شان را شکست داد. سالوا خودش جنگید، چون عروسش در حال ربوده شدن بود، اما بیشما او را شکست داد و تحقیر کرد و هر سه دختر را با خود برد.

‫این تغییریست که نسبت به نسل‌های پیشین اتفاق افتاده است، که در آن، زن می‌توانست شرایط را تعیین کند. اکنون، زنی درحال ربوده شدن بود. آمبا اشک در چشمانش حلقه زده بود. درحالی‌که داشتند به‌سمت هاستیناپور - پایتخت خاندان کورو - می‌رفتند، آمبا گفت: « تو چه کردی؟ من عاشق آن مرد بودم و حلقه‌ی گل را هم به گردنش انداخته بودم. او شوهر من است. تو نمی‌توانی این‌طور مرا ببری.»

‫بیشما پاسخ داد: «حالا که تو را گرفته‌ام. آن‌چه من می‌گیرم، متعلق به خاندان کورو است.» پس آمبا از بیشما پرسید: «آیا تو با من ازدواج می‌کنی؟» بیشما گفت: «نه، تو با ویچیتراویریا ازدواج خواهی کرد.» اما ویچیتراویریا فقط با آمبیکا و آمبالیکا ازدواج کرد. او آمبا را رد کرد و گفت: «او حلقه‌ی گلش را بر گردن شخص دیگری انداخته. او قلبش را به کسی داده. من با این زن ازدواج نخواهم کرد.»

رنج آمبا

‫آمبا کاملاً گیج شده بود: «من حالا باید چه کنم؟» بیشما از او عذرخواهی کرد و گفت: «من ترتیبی می‌دهم که تو را به سالوا بازگردانند.» آمبا از این موضوع بسیار خوشحال بود و پیش سالوا بازگشت - اما با شوکی بزرگ مواجه شد. سالوا او را نپذیرفت و گفت: «من اینجا نیستم که از شخصی صدقه بگیرم. من مبارزه را باختم. آن هیولای پیر مرا شکست داد و حالا سعی دارد به من یک عروس صدقه‌ای بدهد. من تو را نمی‌پذیرم. برگرد.»

‫این ۵۰۰۰ سال پیش است، یک شاه‌دخت که از همه‌جا رانده شده، نمی‌تواند نزد پدرش بازگردد، و شوهری ندارد. مردش نیز او را نمی‌پذیرد.

‫آمبا اکنون از هر دو سو رد شده بود. او به هاستیناپور بازگشت و اصرار کرد که بیشما با او ازدواج کند: «تو زندگی مرا نابود کردی. مردی را که دوست داشتم از من گرفتی، مرا به زور این‌جا آوردی، و کسی که قرار بود با او ازدواج کنم، مرا نمی‌پذیرد. تو باید با من ازدواج کنی.» اما بیشما نپذیرفت. «وفاداری من به ملتم است. من سوگند خورده‌ام که هرگز ازدواج نخواهم کرد، و تمام.»

‫در نهایت درماندگی، آمبا بیرون رفت. از شما می‌خواهم که تصور کنید، ۵۰۰۰ سال پیش است، شاه‌دختی که از همه‌جا طرد شده، نمی‌تواند نزد پدرش بازگردد، شوهری ندارد. مردش نیز او را نمی‌پذیرد. او فقط بیرون رفت، بی آنکه بداند کجا می‌رود، در نهایت پریشانی.

‫ادامه دارد...