سادگورو: یودیشتیرا از زمان تاج‌گذاری‌اش، همیشه فردی باایمان، مطیع و وفادار بود؛ همیشه به بزرگترها احترام می‌گذاشت. همین هم باعث شد دوام بیاورند. وقتی چهار پانداوا کنار برکه‌ی یاکشا مرده افتاده بودند، اگر فروتنی یودیشتیرا نبود، احتمالاً او هم می‌مرد، یا حداقل، آن چهار نفر دیگر به زندگی باز نمی‌گشتند. موقعیت‌های زیادی وجود داشته که فروتنی یودیشتیرا، که شاید حماقت به نظر برسد، در واقع همان چیزی بوده که موجب شد پانداواها زنده بمانند و به کامیابی برسند. او همیشه آن‌ها را متعادل می‌کرد؛ وگرنه حتماً دست به کار شجاعانه‌ای می‌زدند و کشته می‌شدند.

‫اگر کاری شجاعانه انجام بدهید که هیچ نتیجه‌ای نداشته باشد و در نهایت کشته شوید، به آن حماقت می‌گویند - نه شجاعت. اگر کاری که انجام می‌دهید چنان باشد که برایتان مهم نباشد زنده بمانید یا خیر، اما آن عمل، شرایط را از مرز خاصی فراتر ببرد، آن‌گاه می‌توان آن را شجاعت نامید. اما در حالت واکنشی، خواهید دید که حتی یک سگ کوچک و ضعیف در خیابان، اگر واقعاً در گوشه‌ای گیرش بیندازید، ناگهان شجاعانه عمل می‌کند. قبل از اینکه بمیرید، آخرین تلاش خودتان را می‌کنید، که ممکن است نتیجه بدهد یا ندهد. آن شجاعت واقعی نیست، فقط تلاشی برای فرار از مرگ است. اگر نترس باشید، آن فرق می‌کند. شجاعت یعنی ممکن است در قلبت ترس داشته باشید، اما هرگز اجازه نمی‌دهید از کنترل خارج شود.

‫بیشما گفت: «تمام زندگی‌ام، مهم نیست چه درد و رنج‌هایی را پشت سر گذاشته‌ام، یا چه مدت در این درد منتظر مانده‌ام، همین که توانستم تو را ببینم برایم کافی است. دیدن همین یک تصویر از تو برای من کافی است.»

‫یودیشتیرا و چهار برادرش در آخرین لحظات زندگی بیشما به دیدن او رفتند. بیشما در میدان جنگ دراز کشیده بود، درحالی‌که تمام بدنش پر از تیر بود. از آنجایی که او قدرت انتخاب زمان مرگش را داشت، تصمیم گرفت که در طول اوتارایانا بمیرد، که زمان خوبی برای مردن محسوب می‌شود. جنگ در هفته دوم دسامبر، درست قبل از انقلاب زمستانی، به پایان رسیده بود، بنابراین بیشما طاقت آورد. او روزی را برای ترک بدنش انتخاب کرد که اکنون بیشماشتامی نامیده می‌شود. در آن روز، قبل از اینکه بدنش را ترک کند، پانداواها دور او جمع شدند.

‫از آنجاکه یودیشتیرا اکنون پادشاهی را در اختیار داشت، نزد بیشما رفت و از او راهنمایی خواست؛ زیرا می‌خواست به‌عنوان پادشاهی جدید، کار خود را به بهترین شکل انجام دهد. اما بیشما که درحال درد کشیدن بود، به کریشنا نگاه کرد و گفت: «فقط یک آرزو در وجودم باقی مانده است. کریشنا، لطفاً آن را برایم برآورده کن. می‌خواهم شکل واقعی تو را ببینم! می‌خواهم تو را در تمام شکوهت ببینم.» پس کریشنا بدن بیشما را لمس کرد و او را از تمام دردها رها کرد، تا بتواند با یودیشتیرا صحبت کند. سپس او ویشواروپا دارشانای کامل خود را - فقط به بیشما، به صورت تجربی - نشان داد، درحالی‌که دیگران کنار ایستاده بودند. بیشما گفت: «تمام زندگی‌ام، مهم نیست چه درد و رنج‌هایی را پشت سر گذاشته‌ام، یا برای چه مدت در این درد منتظر مانده‌ام، همین که توانستم تو را ببینم برایم کافی است. دیدن همین یک تصویر از تو برای من کافی است.» و او مایل شد تا یودیشتیرا را در هرچیز که می‌خواست راهنمایی کند.

‫یودیشتیرا صد سؤال پرسید که به یک گفتمان بسیار مفصل با بیشما تبدیل شد. او پرسید: «دارمای یک پادشاه چیست؟» بیشما گفت: «اولین دارمای یک پادشاه، پرستش خدایان و احترام به برهمن‌هاست، که مردان روشن‌ضمیر هستند.» «مردان روشن‌ضمیر» به معنای کسی که در خانواده‌ای خاص متولد شده باشد نبود؛ در آن روزها، مفهوم برهمن این نبود. برهمن شدن حاصلِ تولد نبود؛ باید آن را به‌دست می‌آوردید. بیشما ادامه داد: «او باید نقاط ضعف خود را پنهان کند. او باید نقاط ضعف دشمنانش را بشناسد و از آن‌ها بهره‌برداری کند. یک پادشاه خوب باید دلسوز باشد اما هرگز ضعیف نباشد. او نباید عمیق‌ترین افکارش را با کسی در میان بگذارد، حتی با نزدیک‌ترین مشاورانش.»

‫«جوهره‌ی دارمای یک پادشاه، تأمین رفاه و شادی مردمانش است. او باید در ایجاد نفاق در قلمروی دشمنش استاد باشد. او باید بداند چگونه جاسوسان را به کار گیرد و در میان کسانی که به دشمنش خدمت می‌کنند، بذر اختلاف بپاشد. خزانه باید همیشه پر باشد، زیرا قدرت پادشاه از ثروتش نشأت می‌گیرد. یک پادشاه باید ارتشی برای دفاع از پادشاهی و مردمانش داشته باشد. جاسوسان او باید سرسخت‌ترین و فسادناپذیرترین مردان باشند، قوی و قادر به تحمل محرومیت‌های طولانی، تبعید، سرما، گرما، خشونت و گرسنگی.»

‫«یک پادشاه نه تنها باید با دارما، بلکه با آدارما نیز حکومت کند. پادشاهی که مردمش به او تکیه می‌کنند، هرگز نباید در بی‌رحمی با دشمنانش تردید کند. او باید اعتماد و بی‌اعتمادی را مدبرانه با هم ترکیب کند. او باید از یک وزیر برای جاسوسی از وزیر دیگر استفاده کند. یک پادشاه خوب همان‌طور که زنبور عسل گرده را از گل‌ها جمع می‌کند - به‌آرامی و بدون آسیب رساندن به مردمش - مالیات می‌گیرد. اما از میان تمام کسانی که به او نزدیک هستند، یک پادشاه باید همچون مرگ از هم‌خون خود بترسد. زیرا یک خویشاوند همیشه خود را با پادشاه برابر یا برتر از او می‌داند، او از هر کس دیگری حسودتر است.»

‫این یک گفتمان بسیار طولانی است؛ آنچه بیان شد فقط برای این بود که به شما بینشی از ذهنیت بیشما بدهد. ذهن او معطوف به انجام هر آنچه بود که برای رفاه ملتش لازم بود. او یک وطن‌پرست، بدون هیچ دغدغه دیگری بود. او تمام عمرش این‌گونه زندگی کرد؛ این همان توصیه‌ای بود که به یودیشتیرا منتقل کرد. و برای اینکه یودیشتیرا برای ۳۶ سال یک پادشاه موفق باقی بماند، حتماً از تمام این توصیه‌ها استفاده کرده و حتی چند مورد دیگر هم ابداع کرده است.

‫ادامه دارد...