‫آنچه تا اینجا رخ داده است: پس از جنگ، پانداواها به هستیناپور بازگشتند و با دریتراشترا و گانداری دیدار کردند؛ آن دو آخرین تلاش خود را برای کشتن یودیشتیرا و بیما کردند اما ناکام ماندند. پانداواها آن‌ها را در قصر تحت نظر گرفتند.

‫اکنون زمان آن رسیده که پادشاه نابینا و همسرش به جنگل بروند؛ جایی که در نهایت، آخرین اعضای خاندان کورو به شکلی هولناک جان خود را از دست می‌دهند.

انتقام بیما 

سادگورو: حالا دست و پای دریتراشترا و گانداری بسته بود و آن‌ها تلاش می‌کردند با شرایط کنار بیایند. یودیشتیرا با نهایت احترام با آن‌ها رفتار می‌کرد و بیشترین آسایش ممکن را برایشان فراهم می‌کرد. اما بیما راحتشان نمی‌گذاشت؛ در هر فرصتی آن‌ها را دست می‌انداخت و اذیت می‌کرد. دریتراشترا به پرخوری شهرت داشت. وقتی سر سفره می‌نشستند و دریتراشترا با صدای بلند غذا می‌خورد، بیما می‌گفت: «این همون صداییه که وقتی قلب دوشاسانا رو مکیدم، شنیدم.» و وقتی استخوانی را می‌جوید، بیما می‌گفت: «آه، این همون صداییه که وقتی ران دوریودانا رو شکستم شنیدم.» به این شکل، بیما در هر فرصتی به هر نحوی که می‌توانست، به دریتراشترا توهین می‌کرد.

‫«تمام عمرت صرف این شد که از شرارت‌های پسرانت محافظت کنی. حالا وقتشه کاری برای خودت انجام دهی. بیا بریم جنگل.»

‫در آن دوران، معمولاً وقتی پسرت صاحب فرزند می‌شد، باید به جنگل می‌رفتی؛ به این کار واناپراستا می‌گفتند. اما دریتراشترا نرفت - به‌خاطر نابینایی‌اش و چون به راحتی‌هایش وابستگی شدیدی داشت. اما بیما دست بردار نبود؛ کاری می‌کرد که هر روز احساس بدبختی کنند. هرچقدر یودیشتیرا تلاش می‌کرد جلویش را بگیرد، بیما گوش نمی‌داد. می‌گفت: «ما آن نبرد را جنگیدیم، اما باز هم دریتراشترا سعی کرد من را له کند. هنوز هم آن پیرزن سعی کرد تو را بسوزاند. نه! هیچ بخششی در قلب من برای آن‌ها وجود ندارد.» 

پناه بردن به جنگل 

‫وقتی توهین‌های بیما غیرقابل تحمل شد، ویدورا به دریتراشترا گفت: «این مکان دیگر برای تو مناسب نیست. باید به جنگل بروی، همان‌طور که برای مردی در سن تو شایسته است. تا حالا هیچ کاری برای ماهیتِ درونیِ خودت نکردی. تمام عمرت صرف محافظت از شرارت‌های پسرانت شد. حالا وقتشه کاری برای خودت انجام دهی. بیا بریم جنگل.» پس دریتراشترا، گانداری، کونتی، ویدورا و دستیارشان سانجایا همگی به جنگل رفتند. به محض رسیدن به آشرام خاصی، ویدورا که از قبل هم شبیه یک زاهد بود، به تمرینات معنوی جدی پرداخت. او بقیه را ترک کرد و به غاری پناه برد. بعد از آن فقط یک بار دیده شد؛ سپس بدنش را ترک کرد. 

آخرین کوروها در آتش می‌سوزند 

‫دریتراشترا، گانداری، کونتی و دستیارشان به راه ادامه دادند. در آخرین مرحله زندگی‌شان، کونتی و گانداری کنار هم بودند. گرچه در ظاهر نوعی ادب و نزاکت را حفظ می‌کردند، اما همیشه جنگی بزرگتر از نبرد کوروکشترا بین آن‌ها جریان داشت. در درونشان، خون بیشتری ریخته شده بود، پستی و رذالتِ بیشتری بروز کرده بود؛ اما به خاطر شرایط اجتماعی و جایگاه‌شان به‌عنوانِ ملکه، در ظاهر به شکلی خاص با هم برخورد می‌کردند. اما حالا، در آخرین مرحله زندگی، باهم کنار مردی نابینا قرار گرفته بودند.

‫روزی آتش‌سوزی بزرگی در جنگل رخ داد. دریتراشترا بوی دود را حس کرد و گرما را دریافت و گفت: «به نظر می‌رسد در جنگل آتش‌سوزی شده است. بیایید فرار کنیم!» گانداری که حالا به یکی از مریدان سرسخت شیوا تبدیل شده بود، گفت: «برای چی؟» کونتی هم اضافه کرد: «واقعاً، برای چی؟ چرا باید از آتش فرار کنیم؟» آن‌ها همان‌جا نشستند و آتش جنگل آن‌ها را در کام خود فرو برد. و به این‌ شکل یک نسل از خاندان کورو به پایان رسید. 

یک اسب، قلمرو را گسترش می‌دهد 

‫در قصر، طی ۳۶ سال بعد، یودیشتیرا تا جایی که می‌توانست عادلانه حکومت کرد. برادران دیگر به سرزمین‌های مختلف رفتند و امپراتوری را گسترش دادند. آن‌ها یک یَگنا اشوامِدا برگزار کردند. برای یَگنای اشوامِدا، اسب خاصی را انتخاب می‌کنند و آیین‌های ویژه‌ای با آن انجام می‌دهند. سپس اسب را رها می‌کنند و هرجا که برود، مردم دنبال آن می‌روند. هر سرزمینی که اسب واردش شود، یا باید پادشاهش در برابر امپراتور یودیشتیرا سرِ تسلیم فرود می‌آورد، یا باید وارد نبرد می‌شد. به این ترتیب، پانداواها امپراتوری را به شکل چشمگیری گسترش دادند و وقتی اسب بازگشت، آن را قربانی کردند و یودیشتیرا به‌عنوان پادشاه باید اندام‌های اسب را می‌خورد، چون اسب به شیوه خاصی تقدیس شده بود تا به قلمرو قدرت و رونق ببخشد. این کار، رونق فراوانی برای قلمروی کورو به ارمغان آورد و یودیشتیرا نیز به خوبی حکومت کرد.

‫ادامه دارد…