‫آنچه تاکنون گذشت: پس از جنگ، پانداواها به هستیناپور بازگشتند، با دریتاراشترا و گانداری ملاقات کردند، که تلاش‌های ناموفقی برای کشتن یودیشتیرا و بیما داشتند و پس از آن به جنگل رفتند و در نهایت در یک آتش‌سوزی در جنگل جان باختند.

نفرین گانداری

سادگورو: کریشنا به همراه یاداواهای خود — ساتیاکی، اوداوا و کریتاوارما— به دواراکا بازگشت. آن‌ها امپراتوری خود را به شکل باشکوهی ساختند. وقتی جنگ تمام شد، بعد از اینکه گانداری، دورداسا را به خیال اینکه یودیشتیرا است سوزاند و قصد داشت قصر را ترک کند، به کریشنا گفت: «تو مقصر اصلی کل این ماجرا هستی. تو هر زمان که می‌خواستی، می‌توانستی صلح را برقرار کنی. می‌توانستی دشمنی بین پسرعموها را کم‌رنگ کنی. در عوض، جانب پانداواها را گرفتی و کاری کردی که امروز تمام پسران من مرده باشند. باشد که یاداواهای تو هم پایان مشابه‌ای داشته باشند. باشد که با یکدیگر بجنگند و ایل و تبارشان نابود شود. و باشد که تو، که به‌عنوان یک خدا شناخته و پرستیده می‌شوی، مانند یک انسان معمولی بمیری. باشد که مرگی باشکوه مانند پسران من که در میدان نبرد جان دادند، نداشته باشی. تو باید مانند یک انسان معمولی بمیری. و یاداواها باید یکدیگر را بکشند، همان‌طور که تو باعث شدی کوروها این کار را بکنند.»

‫«باشد که مرگی باشکوه مانند پسران من که در میدان نبرد جان دادند، نداشته باشی. تو باید مانند یک انسان معمولی بمیری.»

‫کريشنا لبخند زد و گفت: «مادر، آنچه می‌گویی به هر حال نوشته شده است، چون چه کسی جز خودشان می‌تواند یاداواها را بکشد؟ یاداواها را هیچ‌کس جز خودشان نمی‌تواند بکشد، پس بگذار همین‌طور باشد. و اینکه من چگونه این دنیا را ترک می‌کنم برایم اهمیتی ندارد، چون به هر حال می‌دانم چگونه خارج شوم. نگران سرنوشت من نباش. روی سرنوشت خودت تمرکز کن.» 

تباهی به نفرین می‌انجامد 

‫یاداواها در رفاه و رونق رشد کردند. و با افزایش ثروت و رفاهشان، به مِی‌ خواری روی آوردند. می‌گویند که هر شب در دواراکا بزم و مهمانی برپا بود. آن‌ها اخلاقیات خود را از دست دادند. ثروت و فراوانی باعث شد کاملاً فراموش کنند که کریشنا چگونه آن‌ها را از ماتورا آورد و با چه سختی‌ای شهر جدید را ساختند. به‌خصوص نسل بعدی یاداواها واقعاً بی‌بندوبار شدند.

‫«تو این‌قدر گستاخی که بیایی، زندگی ما را برهم بزنی و سعی کنی ما را فریب دهی؟ تو یک گرز آهنی به دنیا خواهی آورد و آن گرز، پایان تو و ایل و تبار کثیفت خواهد بود.»

‫روزی، گروهی از حکیمان به شهر آمدند. پسر کریشنا، سامبا، به همراه دوستانش، در لباس یک زن باردار نزد آن‌ها رفت و از فرزانگان پرسید: «به من بگویید، فرزندم پسر خواهد بود یا دختر؟» حکیمان به او نگاه کردند و گفتند: ««تو این‌قدر گستاخی که بیایی، زندگی ما را برهم بزنی و سعی کنی ما را فریب دهی؟ تو یک گرز آهنی به دنیا خواهی آورد و آن گرز، پایان تو و ایل و تبار کثیفت خواهد بود.» و این‌گونه، سامبا یک گرز آهنی به دنیا آورد. او از ترس اینکه مبادا ایل و تبارش را نابود کند، آن را به ساحل برد، به پودر تبدیلش کرد و به اقیانوس انداخت — به‌جز یک تکه آخر که نتوانست آن را خرد کند و همان‌جا رهایش کرد. شکارچی‌ای از آنجا می‌گذشت، این تکه فلز تیز را دید، فکر کرد سرِپیکان خوبی از آن درمی‌آید و آن را با خود برد. گردی را که سامبا به اقیانوس ریخته بود، اقیانوس به ساحل، جایی که علف‌های هرز می‌روییدند، بازگرداند. 

از لاف‌زنی تا خودویرانگری 

‫زندگی شهوانی یاداواها همچنان ادامه داشت. آن‌ها هر روز مست بودند. وقتی آدم‌ها مست می‌شوند، مدام همان حرف‌های تکراری را می‌زنند. هر وقت مست می‌کردند، همیشه حرف از جنگ کوروکشترا بود: «چطور فلانی را کشتم!» یا «می‌دانی با آن یکی چه کردم؟» — و چنین رجزخوانی‌ها و لاف‌زدن‌ها میانشان بالا می‌گرفت - هر داستان طولانی‌تر از دیگری. هرچه میزان الکل در بدنشان بیشتر می‌شد، داستان‌ها هم طولانی و طولانی‌تر می‌شدند. آن‌ها هر بار همان مزخرفات قدیمی را تکرار می‌کردند. این حرف‌ها فقط برای خودشان معنی داشت، چون عقلشان را از دست داده بودند.

‫بار دیگر، داشتند درباره‌ی جنگ کوروکشترا بحث می‌کردند. در گرماگرم لاف‌زنی، ساتیاکی، کریتاوارمان را متهم کرد: «تو در کنار کوراواها علیه ما جنگیدی. فقط چون یک بزدل هستی از جنگ جان سالم به در بردی. وگرنه، سرت را از تنت جدا می‌کردم.» کریتاوارمان گفت: «می‌دانم تو سر چه کسی را می‌توانی از تن جدا کنی — سر پیرمردی که بازوی رزمش قطع شده است. و خودت را یک جنگجو می‌نامی!» این بحث اولیه به یک مشاجره، سپس به یک نزاع، بعد به یک دعوا و در نهایت به یک نبرد تبدیل شد. کريشنا و بالاراما که این را پیش‌بینی کرده بودند، سلاح‌های یاداواها را مصادره کرده بودند. هیچ سلاحی در شهر نبود. وگرنه، با آن وضعی که این‌ها می‌نوشیدند، هر لحظه ممکن بود شمشیر یا تیر و کمان خود را بیرون بکشند و از آن‌ها استفاده کنند.

‫حالا شروع کردند به زدن یکدیگر با دست و چوب. وقتی این هم کافی نبود، رفتند و علف‌های هرزی را که نزدیک ساحل می‌روییدند، کندند و این علف‌های هرز، خرده‌های آهنی گرزی را که سامبا خرد کرده و به اقیانوس ریخته بود، به خود گرفته بودند. می‌گویند آن علف‌های هرز به سختی فولاد بودند. یاداواها با این علف‌های هرز یکدیگر را زدند و کشتند. نوعی جنگ داخلی رخ داد که در آن یاداواها خودشان را نابود کردند. فقط تعداد انگشت‌شماری باقی ماندند. 

مرگ بالاراما و کریشنا

‫شهر بزرگ دواراکا پر از ضجه و شیون زنان بیوه‌، مادران و کودکان بود، زیرا بیشتر مردان یاداوا یکدیگر را کشته بودند. بالاراما با دیدن این صحنه، بسیار پریشان شد و تصمیم گرفت بدنش را ترک کند. وقتی رفت، به یک مار بزرگ تبدیل شد. می‌گویند او به آدی شِشا، بستر ویشنو، تبدیل شد. کريشنا دید که چگونه فرزندانش پرادیومنا، سامبا و دیگران، همگی درگیر این نزاع بودند. کمی غمگین بود، اما لبخند زد. همه‌چیز طبق فیلم‌نامه، همان‌طور که باید، پیش می‌رفت.

‫او رفت و زیر یک درخت انجیر هندی نشست، پایش را دراز کرد و شروع به تکان دادنش کرد. شکارچی‌ای که در جنگل مشغول شکار بود، حرکتی را از پشت بوته‌ها دید، فکر کرد یک گوزن است و به آن شلیک کرد. یک تیر به پاشنه کریشنا اصابت کرد، با همان سرِپیکانی که شکارچی در ساحل پیدا کرده بود. در شوک و درد اولیه ناشی ازاصابت تیر به پاشنه، کریشنا کمی تلوتلو خورد، سپس لبخند زد و چشمانش را بست. و کریشنا جسمش را ترک کرد.

آرجونا: شکست نهایی

‫آرجونا، با شنیدن خبر این فاجعه، از هستیناپور به سوی دواراکا شتافت. با دیدن زنان، کودکان و چند فرد مسن، تصمیم گرفت که بهترین کار این است که آن‌ها را به هستیناپور ببرد. او شروع به بردن آن‌ها به سمت هستیناپور کرد. در راه، راهزنان به آن‌ها حمله کردند، هرچه داشتند را گرفتند و زنان جوان و کودکان را ربودند. آرجونا، قهرمان بزرگ، سعی کرد گاندیوا خود را بردارد و با آن‌ها بجنگد، اما متوجه شد که ناگهان، کاملاً ناتوان شده است.

‫آرجونا دیگر آن کماندار و جنگجوی بزرگ سابق نبود.

‫آرجونا دیگر آن کماندار و جنگجوی بزرگ سابق نبود. او حتی نمی‌توانست از زنان و کودکان یاداوا در برابر راهزنان معمولی محافظت کند. این موضوع او را در شرم و پریشانی محض فرو برد. روی زمین افتاد و گریست. «چرا باید این‌طور باشد که من حتی نتوانم از تیراندازی‌ام برای محافظت از این زنان و کودکانی که به من اعتماد کردند، استفاده کنم؟ من می‌توانستم در جنگ بمیرم. چرا باید این بلا سرم بیاد؟» روی زمین غلتید و گریه کرد.

‫ادامه دارد…

‫یادداشت ویراستار: مجموعه ماهابهارات بر اساس گفتگوهای سادگورو در طی برنامه‌ی منحصربه‌فرد «ماهابهارات» است که در فوریه ۲۰۱۲ در مرکز یوگای ایشا برگزار شد. سادگورو از طریق زندگی و داستان‌های شخصیت‌های گوناگون، ما را به سفری عرفانی به درون خرد این حماسه جاودان می‌برد.