‫آنچه تاکنون گذشت: پس از آنکه آشواتاما فهمید پانداواها درباره مرگ پدرش به او دروغ گفته‌اند و در نتیجه، دروناچاریای بی‌دفاع را کشتند، تصمیم به انتقام گرفت. او همراه با کریتاوارما و کریپاچاریا، شبانه به اردوگاه پانداواها نفوذ کرد. با این تصور که پنج پانداوا را در خواب پیدا کرده، آشواتاما گلوی آن‌ها را برید، اما بعداً متوجه شد که در واقع فرزندان پانداواها را کشته است. 

‫برهماسترا - یک سلاح هسته‌ای؟

‫سادگورو: پانداواها، آشواتاما را دنبال کردند، چون او پنج فرزندشان را کشته بود. او را پیدا کردند و نبردی میان آرجونا و آشواتاما درگرفت. آشواتاما که حالا مردی مستأصل و تقریباً دیوانه بود، یک برهماسترا بیرون کشید. ما دقیقاً نمی‌دانیم برهماسترا چه بود، اما توصیف ویاسا از برهماسترا بسیار شبیه به توصیف سلاح هسته‌ای امروزی است. او گفته بود اگر کسی آن را رها کند و اثر کاملش را بگذارد، تمام جهان نابود خواهد شد. چون آشواتاما یک برهماسترا رها کرد، آرجونا هم یک برهماسترا رها کرد. سپس ویاسا و کریشنا دخالت کردند و گفتند: «هر چقدر هم که خشم یا نفرت یا دلیل داشته باشید، حق ندارید از یک برهماسترا استفاده کنید، چون همه نابود خواهند شد؛ سیاره از بین خواهد رفت. آن را پس بگیرید!»

‫بعد کریشنا از اتاق بیرون آمد. بر روی پاهایش تعادل نداشت؛ صورتش رنگ‌پریده بود؛ گویی نیمه‌جان شده بود. هیچ‌کس تابه‌حال او را این‌گونه ندیده بود.

‫آرجونا سلاحش را بازپس گرفت، اما آشواتاما نمی‌دانست چطور سلاحش را بازگرداند. به او دستور دادند آن را خنثی کند، اما گفت: «نمی‌توانم خنثی‌اش کنم؛ فقط می‌توانم مسیرش را تغییر دهم.» و به‌خاطر قلب پلیدش افزود: «آن را به‌سوی پانداواهای آینده که هنوز متولد نشده‌اند می‌فرستم تا نسلشان از بین برود.» تنها بازمانده پانداوا که هنوز در شکم مادر بود، فرزند اوتارا، همسر آبیمانیو بود. به‌خاطر جهتی که آشواتاما، برهماسترا را منحرف کرد، نه فقط آن کودک، بلکه دیگر هیچ فرزندی در نسلِ پاندواها پس از این زاده نمی‌شد. مثل این بود که بمب را خنثی کردند، اما نتوانستند جلوی تشعشعات را بگیرند. 

کریشنا، نجات‌دهنده نسل پانداواها 

‫وقتی آشواتاما این نفرین را بر زبان آورد، کریشنا او را نفرین کرد: «باشد که تمام طول دوره‌ی کالی‌یوگا را با ذهنی آشفته سرگردان باشی؛ مرگ به سراغت نیاید. آرامشِ مرگ نصیب همه ما خواهد شد - اما به تو نخواهد رسید. با ذهنی پریشان بر این سیاره سرگردان خواهی بود،» چون او کودکان متولد نشده را کشت. سپس اوتارا کودکی مرده به دنیا آورد و فریادی بلند از اندوه و درماندگی برخاست. کریشنا را صدا کردند، چون این تنها فرزند باقی‌مانده از نسل کوروها بود. هیچ زن کورو دیگری به‌خاطر نفرین آشواتاما نمی‌توانست باردار شود. کریشنا نوزاد تازه متولد شده را برداشت و دستش را بر بدنش گذاشت. مدتی را صرف انتقال انرژی حیاتی خودش به نوزاد مرده کرد و پس از چند دقیقه، نوزاد زنده شد و گریه کرد. فریادی از شادمانی برخاست. سپس کریشنا از اتاق بیرون آمد. بر روی پاهایش تعادل نداشت؛ صورتش رنگ‌پریده بود؛ گویی نیمه‌جان شده بود. هیچ‌کس تابه‌حال او را این‌گونه ندیده بود.

‫ساتیاکی، پسرعمو و دستیار نزدیکش که از کودکی او را می‌شناخت، هرگز کریشنا را این‌گونه ندیده بود - با پاهایی لرزان، ضعیف، رنگ‌پریده، بی‌روحیه. کریشنا روی نیمکتی سنگی نشست. پس از گذشت مدتی، ساتیاکی پرسید: «چه شده؟ چرا این‌طور هستی؟ این فقط یک بچه بود. تو حتی در آن نبرد بی‌هیچ زحمتی جنگیدی!» کریشنا گفت: «زنده کردن کسی، بسیار سخت‌تر از جنگیدن در یک نبرد است. خیلی دشوارتر از کشتن یک میلیون نفر است. برای این کار، مجبور شدم جانم را بریزم.» هیچ‌کس تابه‌حال او را این‌گونه ندیده بود، تهی از انرژی، سرزندگی و نشاط. سپس چشمانش را بست و مدتی به مراقبه در حالت سامادی نشست. بعد از مدتی با انرژی بازگشت، اما پس از آن، عموماً مردی آرام بود؛ نه آن کریشنای پرشور و نشاطی که مردم قبلاً دیده بودند.

‫ادامه دارد…