ماهابهارات قسمت ۴۵: دوریودانا در مقابل بیما — آغاز نبرد نهایی
جنگ کوروکشِترا به پایان رسیده است. زندگیهای بسیاری از دست رفتهاند. تمام برادران کوراوا کشته شدهاند به جز دوریودانا. این یعنی، ریشهی تعارض هنوز حل نشده است.

آنچه تا اینجا گذشت: پس از آنکه آرجونا، کارنا را میکشد، جنگ خیلی زود به پایان میرسد. تمام کوراواها کشته شدهاند به جز دوریودانا، آشواتاما و کریپاچاریا.
پس از جنگ، همچنان خصومت باقیست
سادگورو: جنگ به پایان رسیده است. پانداواها پیروز شدهاند؛ دوریودانا اردوگاه را ترک میکند. او در آتش شرمِ شکست میسوزد. ویاسا آن را اینگونه توصیف میکند که گویی روغن داغ روی پوست دوریودانا ریختهاند. دوریودانا به جایی میرود که یک برکهی کوچک وجود دارد و با استفاده از قابلیت خاصی که دارد، در آب خنک مینشیند. او میخواهد رنجی را که میکشد آرام کند؛ بدنش چنان میسوزد که انگار در روغن داغ است، پس میرود و زیر آب مینشیند. کریشنا میگوید: «دوریودانا هنوز نمرده، پس جنگ تمام نشده است. دنبال او بگردید.» اینجا و آنجا دنبالش میگردند — هیچجا پیدا نمیشود. جاسوسهایی به همهجا میفرستند، به جنگلهای اطراف، غارها، همهجا را جستوجو میکنند.بعد رد پاهایی پیدا میکنند که به این برکه رفته و بیرون نیامده است. پانداواها میرسند و بیما با صدای بلند به دوریودانا فریاد میزند: «ای ترسو، زیر آب چه کار میکنی؟ بیا بیرون.» دوریودانا صدایش را میشنود اما خودش را کنترل میکند؛ میداند الان وقت بیرون آمدن نیست. سپس همه به این فکر میکنند که چه باید بکنند، چون نمیتوانند مثل او زیر آب بروند و کاری که او میکند را انجام دهند. کریشنا به بیما اشاره میکند: «فقط او را دست بینداز. تو بهترین کسی هستی که میتوانی این کار را بکنی. هر چه واژهی رکیک بلدی استفاده کن.» پس بیما هرچه واژهی توهینآمیز بلد است نثار دوریودانا میکند و به روشهای مختلف او را تحقیر میکند.
دوریودانا زیر آب میسوزد
در ادبیات کَننَدا، شعر زیبایی هست که در ذهن من مانده است. شاعر میگوید: توهینهای بیما آنقدر سنگین بود که دوریودانا در آب سرد عرق کرد. نتوانست تحمل کند و بیرون آمد. یودیشتیرا که پادشاه پیروز جنگ است جلو میآید و میگوید: «دوریودانا، تو این جنگ را بر ما تحمیل کردی. ما نمیخواستیم بجنگیم، اما متأسفانه تو حاضر نبودی آنچه حق ما بود را بدهی. حتی به تو گفتم فقط پنج روستا میخواهم، اما گفتی حتی بهاندازهی نوک سوزن زمین هم نمیدهی. ما ناچار شدیم برادرانتان را بکشیم. ناچار شدیم بسیاری از عزیزانمان را از دست بدهیم. بعضی از فرزندانمان، خیلی از دوستان عزیزمان مردند. حالا اگر تو را رها کنم، برایت رسوایی خواهد بود؛ نمیتوانی تحمل کنی. پس میتوانی با هرکدام از ما با هر سلاحی که انتخاب کنی، دوئل کنی. اگر پیروز شدی، میتوانی پادشاهیات را پس بگیری.»
کریشنا به آسمان نگاه میکند. با این مرد چه باید کرد! یودیشترا واقعاً مرد خوبی است. بعد از اینکه صدها و هزاران نفر جان باختند، میخواهد ثمرهی جنگ را واگذار کند. وقتی یودیشتیرا حق انتخاب سلاح را به او داد، دوریودانا بلافاصله فرصت را غنیمت شمرد. اگر گرز را انتخاب کند، هیچکس نمیتواند با او مبارزه کند. بیما فکر میکند میتواند شکستش دهد، اما واقعیت این است که نمیتواند. بیما از دوریودانا قویتر است، اما کمی کند و سنگین است. دوریودانا سالها هر روز در هنر نبرد با گرز تمرین کرده؛ وقتی پانداواها در جنگلها سرگردان بودند، او تمرین میکرد. او مبارز ماهری با گرز است.
آخرین دوئل
یودیشتیرا میگوید: «انتخاب سلاح با توست.» در چنین شرایط حادی، از زبان معمول استفاده میکند و میداند چه میگوید. حتی میگوید: «میتوانی هرکدام از ما را انتخاب کنی.» اگر دوریودانا ناکولا یا ساهادوا را انتخاب کند، مثل مگس آنها را کنار میزند. اما غرورش اجازه نمیدهد ناکولا یا ساهادوا را انتخاب کند. میگوید: «انتخاب من گرز است و البته بیما را انتخاب میکنم، چون همیشه آرزو داشتم این مرد سنگینجثه، که به او برادر میگویی را بکشم.»
کریشنا چشمانش را میچرخاند. دوئل آغاز میشود. از همان لحظهی اول، دوریودانا دست بالا را دارد، چون در طول جنگ اتفاق خاصی اُفتاده بود. از آنجا که گانداری چشمانش را آگاهانه برای مدت طولانی بسته نگه داشته بود، نیروی خاصی در وجودش جمع شده بود. وقتی گانداری از طریق چشمان سانجایا دید که جنگ ممکن است به هر طرفی برود، تصمیم گرفت از قدرتش استفاده کند. به دوریودانا گفت: «امشب کاملاً برهنه به چادر من بیا. فقط یکبار به تو نگاه میکنم و شکستناپذیر خواهی شد؛ هیچکس نمیتواند تو را بکشد. اما باید کاملاً برهنه بیایی.»
دوریودانا، باز هم فریب میخورد
دوریودانا در رودخانه حمام کرده بود و برهنه به سمت چادر مادرش میرفت. کریشنا به او نزدیک شد و گفت: «اوه دوریودانا، این دیگر چیست؟ مثل بچهها راه میروی، اما تو دیگر بچه نیستی. میتوانم ببینم که مردی بالغ هستی.» دوریودانا خودش را پوشاند. کریشنا گفت: «کجا میروی؟ انگار داری بهسمت چادر مادرت میروی. آیا تا این حد سقوط کردهای که بهعنوان یک مرد بالغ، اینگونه برهنه به چادر مادرت میروی؟» و این را با تمسخر گفت. «نه، مادرم از من خواست اینطور بیایم؛ برای همین دارم میروم.» «مهم نیست او چه خواسته. او همیشه چشمانش را بسته بود. تو را ندیده. فکر میکند هنوز بچهای. اما تو بک مرد بالغی، پادشاهی، جنگجویی. اینقدر نمیفهمی که در آیین آریا نباید برهنه جلوی مادرمان بایستیم؟ حداقل خودت را بهاندازهی لازم بپوشان.»
پس دوریودانا یک برگ موز برید، خودش را با آن پوشاند و به نزد مادرش رفت. «مادر، من آمدم.» گانداری چشمبندش را باز کرد، چشمانش را گشود و به او نگاه کرد و دلش فرو ریخت. قدرتش را آزاد کرد و سپس پرسید: «چرا خودت را پوشاندی؟» گفت: «مادر، فکر کردم مناسب نیست جلوی شما برهنه بایستم، پس خودم را با برگ پوشاندم.» او سرش را تکان داد، چشمانش را بست، دوباره چشمبند را بست و پرسید: «چه کسی گفت خودت را بپوشانی؟» «کریشنا.» گانداری نسبت به کریشنا دلسرد شد. او منتظر ماند تا فرصت مناسبی پیش آید.
مهارت کشتن
در روز دوئل، هر ضربهای که بیما میزند، دوریودانا دوباره برمیگردد. دوریودانا نهتنها محافظت شده، بلکه ماهرتر از بیما هم هست. بیما قویتر است اما دوریودانا ماهرتر است. بعد، وقتی به نظر میرسد قطعاً امروز بیما خواهد مرد، دوریودانا شروع به خندیدن میکند. او نه تنها لذت کشتن بیما را خواهد داشت، بلکه پادشاهیاش را هم پس خواهد گرفت. میخندد و بیما را مسخره میکند. دوریودانا میداند هر لحظه میتواند بیما را بکشد. این دیگر یک مبارزه نیست — او دارد با بیما بازی میکند.
ادامه دارد…