‫آن‌‌چه تا اینجا گذشت: درست پیش از شروع نبردِ کوروکشترا، آرجونا دچار تردید و دو دلی می‌شود. به نظر می‌رسد کوراواها در حال پیروز شدن‌ در جنگ هستند و کریشنا برای آرجونا توضیح می‌دهد که تردید بزرگ‌ترین گناه است.

کریشنا اولتیماتوم می‌دهد

‫در روز نهم، کریشنا به آرجونا می‌گوید: «اگر تو نمی‌جنگی، من می‌جنگم.» قبلاً به کوراواها قول داده بود که وارد جنگ نمی‌شود. اگر حالا بجنگد، برای همیشه به‌عنوان کسی شناخته خواهد شد که به قولش وفادار نمانده است. با این حال، کریشنا می‌گوید: «مهم نیست مردم درباره‌ی من چه فکری می‌کنند. به هر حال، آن‌ها همین حالا هم مرا رانچور، یک ترسو، دزد و هزار جور چیز دیگر می‌دانند. بگذار یک چیز دیگر هم به آن‌ها اضافه شود.» او سودارشانا چاکرا را برمی‌دارد و می‌گوید: «امروز جنگ را تمام می‌کنم.» آرجونا می‌گوید: «این کار را نکن. نامت برای همیشه لکه‌دار می‌شود. من می‌جنگم.»

‫با گذشت روزها، تا حوالی روز یازدهم یا دوازدهم، شمار دو سپاه تقریباً برابر شد، چرا که در سوی کوراواها تلفات بسیار سنگین‌تر بود. تا روز شانزدهم، به نظر می‌رسید ارتش پانداواها از ارتش کوراواها بزرگ‌تر شده باشد. اما بعد، برخی جنگاوران دیوانه‌وار حمله کردند و ضربه‌ی سختی به هر دو سپاه زدند. دوریودانا ناامید شد. کارنا فرماندهی ارتش کوراواها را به دست گرفت. کارنا می‌داند که در نهایت نبرد را می‌بازند. اما برای او، تنها چیزی که واقعاً اهمیت دارد این است که افتخار پایان دادن به زندگی مردی را داشته باشد که به‌عنوان بزرگ‌ترین کشاتریا شناخته می‌شود — آرجونا. 

کارنا — به‌دنبال کسب افتخار

‫کارنا برای کسب افتخار زندگی می‌کند و حاضر است برای آن بمیرد. او فقط می‌خواهد آرجونا را بکشد. برای او مهم نیست که نبرد را ببازد؛ می‌داند که کریشنا اجازه نمی‌دهد کوراواها پیروز شوند. می‌داند که اگر اوضاع خیلی بد شود، کریشنا خودش وارد نبرد می‌شود و پیروزی را برای پانداواها رقم می‌زند. تا اینجا، کارنا می‌داند که پانداواها برادران خودش هستند. با این حال، او همچنان به دنبال افتخار است. پس یکی یکی به برادران پانداوا حمله می‌کند. یودیشترا را شکست می‌دهد، او را خلع سلاح می‌کند و به او نزدیک می‌شود.

‫وقتی یودیشترا بدون سلاح، وحشت‌زده و آماده مرگ مقابل کارنا می‌ایستد، کارنا با نوک کمانش به سینه‌اش می‌زند و می‌گوید: «فکر می‌کنم مردانی مثل تو، زمانی که من اینجا هستم، نباید در میدان نبرد بجنگند. بهتر است نزد همسرت برگردی. البته شاید هم نتوانی نزد همسرت برگردی؛ شاید نوبت برادر دیگرت باشد.» و یودیشترا را تحقیر می‌کند. سپس کارنا بیما را شکست می‌دهد و او را هم تحقیر می‌کند. می‌گوید: «با این همه عضله، قرار است چه کار کنی؟ مثل یک گاو نر، بزرگ شده‌ای. اگر بخواهم، سرت را از تنت جدا می‌کنم. اما چه فایده دارد سر یک بچه را جدا کنم؟ برو.» با ناکولا و ساهادوا هم همین کار را می‌کند، چون قول داده آن‌ها را نکشد. به قولش وفادار می‌ماند، اما می‌خواهد افتخار شکست دادن آن‌ها را داشته باشد. 

معامله کارنا و ایندرا

‫وقتی ایندرا آمد و از او زره‌اش (کاواچا) را خواست، کارنا آن را به او داد — با اینکه خدای خورشید به او هشدار داده بود این کار را نکند. در آن زمان، ایندرا از حس فداکاری کارنا خشنود شد. چون قول داده بود، حتی با اینکه می‌دانست اگر کاواچا (زره‌اش) را بردارد، مرگش قطعی است، آن را بخشید. در آن زمان، کارنا گفت: «شاکتی آسترای خودت را در مقابل کاواچا و کون‌دالا به من بده، تا مردم بگویند: «ایندرا اسلحه خودش را در عوض چیزی که از کارنا گرفت به او داد.» شاکتی، جان مرا نجات نمی‌دهد — زندگی من در هر صورت محکوم به فناست. اما حس محبت عجیبی نسبت به تو دارم و می‌خواهم آبرو و حیثیت تو را حفظ کنم.

‫با آگاهی کامل به این‌‌که به میدان نبرد می‌روم، زره‌ام را از من می‌خواهی. این کار بسیار ناجوانمردانه است. به‌عنوان پادشاه خدایان، آبرویت را از دست می‌دهی. حداقل شاکتی آسترایت را به من بده تا مردم در آینده فکر کنند ایندرا معامله‌ای انجام داد. این آبرویت را حفظ می‌کند.» این مرد همیشه با شکوه و غرور خاصی راه می‌رود. سپس ایندرا به کارنا می‌گوید: «برد یا باخت در این جنگ — موضوع کوچکی است. امروز با سلاح‌هایی که به من دادی، به شهرت جاودانه دست یافته‌ای. تو را وایکارتانا می‌نامم، چون کاواچا (زره‌ات) را از پیکرت جدا کردی. و مردم همیشه خواهند گفت که بزرگ‌ترین بخشنده‌ی سلاح‌ها، ایندرا نه، بلکه کارنا بود. ای کارنا، تا زمانی که دنیا پابرجاست، نام تو هم زنده خواهد ماند.» و این همان چیزی بود که کارنا می‌خواست. هر دو، آنچه می‌خواستند را به دست آوردند. 

قدرت‌های ماورایی گاتوتکاچا

‫اکنون نبرد در جریان است. کارنا بدون زره است، اما شاکتی آسترا را دارد. با این یک آسترا می‌تواند آرجونا را بکشد؛ آن را برای آرجونا نگه داشته است. او آرجونا را می‌کشد و بعد بدون آسترا کاملاً بی‌دفاع می‌شود و توسط کسی دیگر کشته خواهد شد. گاتوتکاچا، پسر بیما، آزاد شد. قانون جنگ شبانه شکسته شد و نبرد در شب آغاز شد. وقتی در روز می‌جنگیدند، گاتوتکاچا فقط یک جنگجوی عادی بود. اما در شب، قدرت‌های ماورایی‌اش به اوج می‌رسد و آشوب به پا می‌کند. قدرت‌های ماورایی گاتوتکاچا طوری است که ارتش کوراواها حتی نمی‌داند به کدام سمت باید بجنگد، به کدام جهت رو کند، چون ارتش‌های خیالی همه جا هستند، حتی در آسمان.

‫این یک فرصت و آزادی عمل برای پانداواها است؛ وضعیت به قتل عام کورکورانه تبدیل می‌شود. دوریودانا این صحنه را می‌بیند و می‌گوید: «امشب ارتش کوراواها نابود خواهد شد.» به کارنا می‌گوید: «شاکتی را استفاده کن؛ این غول را بُکُش.» کارنا تردید می‌کند، چون شاکتی آسترا را برای آرجونا نگه داشته است. اگر از آن استفاده کند، رؤیای کشتن آرجونا برای همیشه از بین می‌رود. تردید می‌کند. ناگهان، دوریودانا با شک به او نگاه می‌کند و می‌گوید: «موضوع چیست؟» او همیشه با این ترس زندگی می‌کند که مبادا وفاداری کسی تغییر کرده باشد. 

کارنا، گاتوتکاچا را می‌کشد

‫او وفاداری کارنا را زیر سؤال می‌برد. کارنا می‌گوید: «من اینجا نیامده‌ام که جنگ را ببرم؛ نیامده‌ام که حکومت کنم؛ نیامده‌ام تا یک پادشاهی به‌دست آورم. من آمده‌ام که برای تو بمیرم. کمتر از آنچه باید انجام دهم، انجام نمی‌دهم. اگر اصرار داری، شاکتی را استفاده می‌کنم.» و شاکتی را به کار می‌برد تا گاتوتکاچا را از پا درآورد. ناگهان تمام آن قدرت‌های ماورایی از بین می‌رود و دوباره نبرد به حالت عادی بازمی‌گردد.

‫وقتی کریشنا متوجه می‌شود که کارنا، شاکتی را مصرف کرده، به آرجونا می‌گوید: «فردا صبح باید کارنا را از پا درآوری. همین. کار او تمام است.» پس صبح روز بعد، کارنا را به روشی که معمولاً پذیرفته شده نیست، از پا درمی‌آورند. اما در آن زمان، دیگر هیچ چیزی قابل قبول یا غیرقابل قبول نیست. هر کسی هر کاری دلش می‌خواهد انجام می‌دهد. کارنا در زندگی‌اش گرفتار نفرین‌هاست. پاراشوراما او را نفرین کرده بود: «وقتی واقعاً به آن نیاز داری، مانتراها را فراموش خواهی کرد.» و برهمنی که گاوش کشته شده بود، او را نفرین کرده بود: «وقتی در نبردی میان مرگ و زندگی می‌جنگی، چرخ‌های ارابه‌ات در زمین فرو می‌رود. و زمانی که مانند گاو من، در همان لحظه‌ای که او را می‌کشتی، بی‌دفاع و بی‌پناه هستی، درست همان‌گونه خواهی مرد.» 

آرجونا، کارنا را شکست می‌دهد

‫پس کارنا با آرجونا می‌جنگد؛ در جریان نبرد اتفاقات زیادی می‌افتد. سپس چرخ ارابه‌ی کارنا در زمین فرو می‌رود. از ارابه پیاده می‌شود و سعی می‌کند چرخ را بیرون بکشد. طبق قوانین معمول نبرد، در چنین شرایطی، رقیب به او شلیک نمی‌کند؛ منتظر می‌ماند تا دوباره سوار ارابه شود. کارنا می‌گوید: «مطمئنم تو آن‌قدر کشاتریا هستی که وقتی من پایین هستم به من شلیک نکنی.» البته که آرجونا هم فکر می‌کند آن‌قدر جنگجو هست که شلیک نکند و منتظر می‌ماند. کریشنا می‌پرسد: «منتظر چی هستی؟» «نه، بگذار چرخ ارابه‌اش را بیرون بکشد.» صبر کریشنا در حال تمام شدن است. می‌گوید: «او را بکش.» آرجونا اعتراض می‌کند: «اما او بی‌سلاح است.» «مهم نیست — او را بکش.» کارنا سعی می‌کند چرخ ارابه‌اش را بیرون بکشد. کریشنا می‌گوید: «ارابه را بشکن.» پس آرجونا ارابه را می‌شکند.

‫بعد کارنا می‌فهمد که حتی وقتی زمین‌گیر شده است هم نبرد ادامه خواهد یافت. پس کمانش را برمی‌دارد. کریشنا می‌گوید: «کمانش را بشکن.» آرجونا آن را می‌شکند. کریشنا می‌گوید: «وقتی کاملاً بی‌سلاح ایستاده، فقط سرش را از تنش جدا کن.» آرجونا سرش را جدا می‌کند. پس کارنا از پا درمی‌آید. یک مرد بزرگ و یک تراژدی بزرگ و یک اشتباه بزرگ، در سراسر زندگی‌اش. پلید نبود، فقط یک اشتباه بزرگ بود. با مرگ او، دوریودانا امیدش را از دست می‌دهد. کارنا همیشه نقطه اتکای او بود. 

آخرین نبرد

‫دوریودانا شالیا را فرمانده می‌کند. شالیا شجاعانه می‌جنگد، اما یودیشترا همان روز او را می‌کُشد. پس از آن، ارتش پانداواها می‌تازد و کوراواها کاملاً نابود می‌شوند. در این میان، تعداد زیادی از سربازان پانداوا هم کشته می‌شوند. آشواتاما بخش بزرگی از ارتش پانداوا را از بین می‌برد. هجده روز جنگ به پایان رسیده است. پنج پانادوا زنده‌اند، دریشتادیومنا زنده است، فرزندان پانداوا زنده‌اند. غیر از آنان، تمام افراد برجسته نابود شده‌اند.

‫همه‌ی کوراواها مرده‌اند به جز دوریودانا. آشواتاما و کریپاچاریا زنده‌اند؛ بیشتر سربازانِ پیاده، یا مرده‌اند یا میدان نبرد را ترک کرده‌اند. با دیدن این کشتار بی‌رویه و بی‌وقفه و دیدن اینکه خودشان هم بی رَویه درحال کشتن هستند، خیلی‌ها یا امیدشان را از دست دادند یا عقلشان را؛ و به هر حال، فرار کردند.

‫ادامه دارد…