ماهابهارات قسمت ۴۳: بدترین جُرم
با شروع جنگ بزرگ در کوروکشترا، آرجونا دچار تردیدهایی میشود. در یکی از مشهورترین گفتگوهای تاریخ، باگاواد گیتا، کریشنا به آرجونا توضیح میدهد که تردید، بدترین جرم است.

آنچه تا اینجا گذشت: جنگجویی اهل جنوب - بارباریک -، برای شرکت در نبرد حماسی که در کوروکشترا در شرف وقوع است، میآید. کریشنا با درک استعداد و خطر حضور او در جنگ، او را فریب داد تا سر خود را از تن جدا کند؛ و سرش همچنان زنده ماند و جنگ را تماشا کرد.
تلاش آرجونا برای عقبنشینی
سادگورو: درست قبل از جنگ، آرجونا ناگهان تمایل به صلح پیدا میکند. درحالی که میان دو لشکر ایستاده بود، گفت: «من این را نمیخواهم. نمیتوانم پدربزرگم، گوروی خودم، برادران و دوستانم را فقط برای بهدست آوردن یک پادشاهی بکشم. من به جنگل بازمیگردم.» در همین موقع است که هجده فصل گیتا بیان میشود و کریشنا، ویشواروپا دارشانا (تجلی کیهانی خود) را ارائه میدهد. پس کریشنا میگوید: «اگر میخواستی زاهد شوی، باید پیشتر این کار را میکردی.» چرا همهی این مردم را به میدان جنگ آوردی؟ آنها برای تو آمدند تا بجنگند. و حالا تو میخواهی به جنگل بروی، در حالی که همهی آنها در نبرد خواهند مرد؟ تو وارد جنگ شدی. دیگر الان نمیتوانی زاهد شوی. برو! یا باید بکشی یا کشته شوی — یکی از این دو را باید انجام بدهی.» کریشنا حتی تا این حد پیش میرود و میگوید: «این خواست من است؛ تو باید این کار را انجام دهی.»
جنگ آغاز میشود. ماهابهارات کل رویداد را تیر به تیر توصیف میکند. ما به تمام جزئیات نخواهیم پرداخت. بیشما فرمانده یا سناپاتیِ کوراواهاست. دریشتادیومنا، پسر دروپادا و برادر دروپادی، فرماندهی نیروهای پانداواها است. ارتش یاداوای کریشنا، همانطور که وعده داده بود، در کنار کوراواهاست و توسط کریتاوارما رهبری میشود. توجه کنید که با وجود تمام تلخیها، آنها همچنان به قول خود پایبندند. وقتی قول دادهای ارتش را بفرستی، ارتش را میفرستی. نمیگویی: «تو مرا فریب دادی، پس من ارتش را نخواهم فرستاد.» روزگار و عصری است که آنها در آن زندگی میکردند، چنین بود. من وارد همهی جزئیات وحشتناک و خونین وقایع نخواهم شد. اوتارا که با الهام از اَرجونا به جنگجویی بزرگ تبدیل شده بود، در همان روز اول از پا درمیآید.
پدرش ویراتا که خشمگین شده، دیوانهوار هرکسی را که سر راهش قرار میگیرد، میکشد. کوراواها متحمل خسارات عظیمی در نیروها و تجهیزات میشوند. بیما در اوج ویرانگری خود است و ارتش پانداواها در روز دوم کمی برتری دارد. این بالا و پایینها شدن، روز به روز و ساعت به ساعت ادامه دارد. گاهی یک طرف غالب است و گاهی طرف دیگر. اما در روزهای خاصی، وقتی برخی افراد با تمام قوا وارد میشوند، تعداد بسیار زیادی سرباز در میدان جنگ از بین میروند.
نبردی پرکشمکش درمیگیرد
در روز سوم، اتفاقات به گونهای رقم میخورد که کوراواها بهطور چشمگیری پیشرفت میکنند. یودیشتیرا کمی وحشتزده میشود. دو دلیل وجود دارد که نمیخواهی جنگی رخ دهد: یکی این است که نمیخواهی خشونتی باشد؛ دیگری ترس از باختن است. وقتی امید به پیروزی باشد، از جنگ ابایی نداری. اما وقتی این امید کاهش مییابد، دیگر جنگ نمیخواهی. وقتی میدانی که پیروز خواهی شد، میگویی: «بیایید جنگ را تمام کنیم.» وقتی میدانی که خواهی باخت، میخواهی عقبنشینی کنی.
جنگ ادامه مییابد و کوراواها بین روز پنجم تا نهم بهطور قابل توجهی پیشرفت میکنند. با این حال، بیما همچنان به کشتن برادران دوریودانا ادامه میدهد و هر روز به او میگوید که چند نفر از آنان را کشته است. هر روز که دوریودانا برادران کشتهشدهاش را میشمارد، اندوه و خشمش بیشتر میشود. دریتاراشترا و گانداری هم در همان نزدیکی اردوگاه زدند. دریتراشترا میخواست نمای نزدیکی از جنگ داشته باشد – همانطور که در بازی تاس از نزدیک شاهد صحنه بود – با این امید که پسرانش در جنگ پیروز شوند. هر بار که تاس میانداختند، تنها چیزی که میپرسید این بود: «چه کسی برد؟» با وجود اینکه مردم بهسوی فاجعهای تمامعیار کشیده میشدند که ناگزیر پس از مدتی به خونریزی میانجامید، تنها چیزی که دریتراشترا به آن اهمیت میداد این بود: «چه کسی برنده شد؟»
حتی اکنون، در میدان جنگ، دریتراشترا با همان دغدغه آنجا نشسته است. سانجایا هر رویدادی را برای او توصیف میکند. وقتی کوراواها متحمل خسارات میشوند و خبر به او میرسد، بهشدت رنج میکشد. وقتی اوضاع کمی بهتر میشود، دریتراشترا امیدوار میشود، اما سانجایا مدام به او یادآوری میکند: «کریشنا در طرف مقابل است. هر بازیای که اتفاق بیفتد، در نهایت آنها برنده خواهند شد، آنها برنده خواهند شد، آنها برنده خواهند شد.» ویدورا و سانجایا این را مدام تکرار میکردند.
تردید، بدترین جرم
در طول راه، بارها، هرگاه آرجونا با افراد خاصی از طرف مقابل مواجه میشود — به ویژه بیشما — از کشتن آنها خودداری میکند. چطور میشود اینگونه جنگید؟ شاید جنگ را ندیده باشی، اما حداقل یک مسابقه کریکت دیدهای. فرض کن اگر از کسی که به توپ ضربه میزند خوشت میآید، توپ را آرام میاندازی — نمیتوانی اینگونه بازی کنی. اگر در جنگ باشی و حاضر باشی یک نفر را از طرف مقابل بکشی اما دیگری را نه — نمیشود اینطور جنگید. هیچ کاری را نمیتوان اینگونه انجام داد. آموزهی اصلی کریشنا جنگ نیست. آنچه او میگوید این است که بدون حضور فعال، نمیتوانی کاری انجام دهی. این همان نکتهی زیبای گیتا است: کریشنا نمیگوید مهربانی یا چیزهای دیگر مهمترین چیزند – او میگوید تردید، بدترین و بزرگترین جرم است.
نگاهی به زندگی خودت بینداز: اگر تصمیم به انجام کاری گرفتی اما بعد تردید کردی، در این تردید از زندگی اجتناب میکنی. کریشنا نیز در همین زمینه سخن میگوید: وقتی تردید میکنی، زندگی را از دست میدهی. تردید یعنی نه اینجا هستی و نه آنجا. کریشنا میگوید: «پیش از آنکه وارد چنین موقعیت بزرگی بشوی، پیش از یک جنگ بزرگ، تردید داری. اما وقتی کاری را شروع کردی، دیگر راه برگشتی نیست. یا بهسلامت عبور میکنی یا میمیری — همین.» این فقط مربوط به جنگ نیست بلکه دربارهی خیلی از موقعیتهای زندگی هم صدق میکند. چیزی را شروع میکنی؛ وسط راه، فقط چون برایت سخت یا ناخوشایند است، فکر میکنی میتوانی رهایش کنی و بروی.
آنچه کریشنا در این زمینه میگوید شاید شبیه هیچ آموزهی معنوی نباشد، اما در واقع بزرگترین آموزه است. او میگوید: «تردید بدترین جرم است، چون وقتی تردید داری، زندگی را از دست میدهی.» ارتباطت با زندگی را از دست میدهی، چون در ذهنت گم شدهای. نظرها، ایدهها و احساساتت بر تو غلبه کردهاند و همین به تو اجازهی عمل نمیدهد.
کریشنا، «فراری» استراتژیک
در مسیر معنوی، این ماجرا هر روز تکرار میشود: «سادگورو، جانم را به تو تقدیم میکنم.» بعد من میگویم: «جانت را نده؛ نگهش دار و خوب از آن مراقبت کن. من به تو خواهم گفت چگونه آن را به شکلی واقعاً شگفتانگیز به کار گیری و چگونه این زندگی را ارزشمند کنی.» یک روز میگویند: «جانم را به تو میدهم» و فردایش میگویند: «سادگورو، از غذای آشرام خوشم نمیآید. نمیتوانم.» یا «نه، سادگورو. واقعاً متعهد بودم، اما میدانی فلانی چی گفت؟» میگویم: «اوه، دربارهی تو هم چیزی گفتند؟ آیا چیزی مانده که دربارهی من نگفته باشند؟» هر آنچه که یک انسان میتواند انجام دهد و نمیتواند انجام دهد، گفته شده است.
کشاتریاها به کریشنا لقب «رانچور» دادند، یعنی «کسی که از میدان جنگ فرار کرد»، یعنی ترسو یا فراری. چون وقتی جاراساندا از یک طرف به ماتورا حمله کرد و پادشاهی دیگر از افغانستان، از سمت غرب حمله کرد، کریشنا دید که هیچ راهی برای جنگیدن با این دو ارتش به طور همزمان وجود ندارد. پس مردمش را برداشت و به دوارکا برد تا آنها را نجات دهد، چون فکر کرد هیچ فایدهای ندارد که همه کشته شوند. بگذار شهر بسوزد؛ مردم جای دیگری زندگی کنند. پس رفتند و شهری بزرگ در جایی دیگر ساختند. دوارکا تبدیل به یکی از ثروتمندترین و آبادترین شهرهای آن دوران شد. به خاطر همین تصمیم، لقب رانچور یا فراری تا آخر عمر به کریشنا چسبید.
او از روی تردید عقبنشینی نکرد؛ عقبنشینی کرد چون میدانست اگر میماند، همهی مردمش بیهوده کشته میشدند. تصمیمگیری استراتژیک در جنگ یک چیز است. اما اگر میخواهی یک مرد را بکشی، اما در کشتن دیگری تردید میکنی، درحالی که هر دو یک یونیفرم پوشیدهاند — این چیز دیگری است. به نوعی، این یونیفرم است که میکشی، نه مردها. اگر به زندگی مردی که مقابل توست نگاه کنی، شاید چیزهای شگفتانگیز زیادی در او ببینی که نخواهی او را بکشی. اگر به آن مرد نگاه کنی — فرض کن خانوادهاش، همسر و فرزندانش را میشناسی — نمیتوانی او را بکشی. «تو به یونیفرم نگاه میکنی و میخواهی هرچه کمتر از آن باقی بماند — کل جنگ دربارهی همین است.
ادامه دارد…