ماهابهارات قسمت ۴۱: زمانی که آرجونا به تنهایی کوراواها را شکست داد
پانداواها و دروپادی دوازده سال تبعید خود را در جنگل به پایان رساندهاند و اکنون بهصورت ناشناس در قلمروی شاه ویراتا زندگی میکنند. با پایان یافتن مهلتشان، ارتش کورو به جستوجوی آنان آمد. وقتی بیما هویت آنها را فاش میکند، آرجونا مجبور میشود با دوریودانا، کارنا، دوشاسانا و بیشما بجنگد.

آنچه گذشت: سادگورو به پرسشی دربارهی اهمیت دورهی دوازده ساله پاسخ میدهد. پانداواها و دروپادی اکنون برای برآورده کردن شرایط مرحلهی پایانی تبعیدشان، به صورت ناشناس در قلمروی شاه ویراتا زندگی میکنند.
سادگورو: زندگی برای پانداواها و دروپادی در دورانِ اقامت پنهانیشان در سرزمین شاه ویراتا، همچنان ادامه داشت. یودیشتیرا نزد پادشاه بسیار محبوب شد. آنها چشمانتظارِ تمام شدن این دوازده ماه بودند. در ماه یازدهم، دوریودانا با بیتابی به دنبال پانداواها و دروپادی میگشت. جاسوسانش راه به جایی نبردند، پس برادرانش را فرستاد تا همهجا به دنبالشان بگردند. آنها با هر روشی که ممکن بود سعی کردند محل سکونت آنها را پیدا کنند، از مُنَجِمان، آگوریها و عارفان پرسوجو کردند تا بفهمند کجا هستند. اما این به توصیهی کریشنا بود که پانداواها و دروپادی به راهنمایی حکیم دامیا و حکیم لوماسا به ماتسیا رفتند. پس آنها تحت حمایت کریشنا بودند. او به آنها اطمینان داد: «هر اتفاقی بیفتد، در آن یک سال کسی شما را پیدا نخواهد کرد. نگران نباشید، فقط بروید و همانجا ساکن شوید.»خواستهی کیچاکا
در ماه یازدهم، اتفاق خاصی رخ داد. روزی برادر ملکه، کیچاکا، چشمش به دروپادی، ندیمهی ملکه افتاد. او از شدتِ میل و هوس، دیوانه شد. وقتی جنگجویان از لشکرکشی بازمیگشتند، در حالت خاصی بودند و فکر میکردند هرچه بخواهند را میتوانند به دست آورند. به این عادت داشتند. هرجا میرفتند، در هر پادشاهی که فتح میکردند، زنانی را که میخواستند، تصاحب میکردند. پس وقتی به دیدار خواهرش آمد و چشمش به دروپادی افتاد، در همان لحظه دیوانهوار شیفتهی او گشت. به خواهرش گفت: «من این دختر را میخواهم.» او سعی کرد به او بگوید: «ظاهراً او پنج شوهر گانداروا دارد.» کیچاکا گفت: «مزخرفه. اگر بیایند، کاری میکنم که دیگر هیچ شوهری نداشته باشد — به همین سادگی.» او مردی باتجربه در میدان نبرد بود و دروپادی را میخواست.
ابتدا وقتی ملکه از دروپادی خواست نزد او برود، دروپادی گفت: «نه.» اما بعد ملکه اصرار کرد: «شراب بردار و عصر به اتاق کیچاکا برو.» آنوقت دروپادی، با اینکه قرار نبود با کسی ارتباط بگیرد، بیما را فراخواند. میدانست اگر نزد یودیشتیرا برود، او دربارهی دارما صحبت میکند. و از همه مهمتر، اگر اقدامی علیه کیچاکا انجام میشد، احتمال لو رفتنشان خیلی زیاد بود. ویراتا فقط اسماً پادشاه قلمرو ماتسیا بود، چون پیر شده بود — تقریباً هفتاد سال داشت. درواقع قدرت اصلی دست کیچاکا بود. او فرمانده ارتش بود. اگر اتفاقی برای کیچاکا میافتاد، دردسر بزرگی پیش میآمد. پس دروپادی رفت و بیما را تحریک کرد. گفت: «من نزد آن مرد نمیروم. یا تو کاری میکنی، یا امروز خودم را میکشم.»
بیما اثر خود را میگذارد
ملاقات مخفیانهای بین دروپادی و کیچاکا ترتیب داده شد. اما به جای دروپادی، بیما رفت و او را کشت. مدت زیادی — یازده ماه — از آخرین باری که کسی را کشته بود میگذشت. جز آشپزی، کار دیگری نکرده بود و حالا تشنهی هیجان و عمل بود. پس از کشتن کیچاکا، به همان اکتفا نکرد و دست و پای او را با نیرویی کاملاً وحشیانه، در بدنش فرو برد. ابتدا وقتی خبر پخش شد، کسی نمیدانست چه کسی کیچاکا را کشته است. وقتی ملکه گفت: «حتماً همسران گانداروایِ دروپادی بودند»، همه از دروپادی ترسیدند؛ چرا که فکر میکردند او همسران جادویی دارد که بهطرزی اسرارآمیز آمده و کسی مثل کیچاکا را کشتهاند. چون کیچاکا مردی قوی بود، مردم باورشان نمیشد کسی بتواند او را اینطور با دست خالی بکشد.
وقتی خبر به دوریودانا رسید، وحشتزده شد. پرسید: «چطور او را کشتند؟» گفتند که هر اندامش به درون بدن فرو برده شده بود. بعد گفت: «فقط بیما چنین کاری میکند. این شیوهی اوست.» بعد از کشتن کسی، اندامها را در بدن فرو میبرد، چون فقط با کشتن راضی نمیشود — باید کاری فراتر از آن انجام دهد. پس گفت: «این کار بیماست — برویم آنجا.»
حملهی کوراواها
دوریودانا، دوشاسانا، کارنا، بیشما، درونا، کریپاچاریا — همهی بزرگان تصمیم گرفتند به همراه یک گروه کوچک از ارتش کوراوا به آنجا بروند. از یک پادشاه متحد خواستند گاوهای ویراتا را بدزدد تا ویراتا به دنبال دزدهای گاو برود. آنها گلههای گاو را به یک سمت بردند. ویراتا و کل ارتش به آن سمت رفتند و دزدها را تعقیب کردند. هیچکدام از آنها موقع آمدن ارتش کورو در شهر نبودند. فقط تک پسر ویراتا، اوتارا، که حدود هفده سال داشت، در خانه بود با خواهرش، دوستانش و همهی زنان. وقتی متوجه شد ارتش کورو در حال نزدیک شدن است، گفت: «من به تنهایی با آنها روبهرو میشوم.»
اوتارا فقط بین زنان حرمسرا شجاع بود. هیچچیز از جنگیدن نمیدانست. هرگز در میدان نبرد پا نگذاشته بود. با این حال فکر میکرد میتواند ارتش کورو را شکست دهد و بعد فخر بفروشد. اما به یک ارابهران نیاز داشت و کسی آن اطراف نبود. آنوقت آرجونا با ظاهر بریانالا، یک خواجه، داوطلب شد. اوتارا گفت: «برای من شرمآور است که یک خواجه ارابهرانم باشد. نه، یک مرد را بهعنوان ارابهران پیدا کنید.» اما کسی نبود. یودیشتیرا که حالا کانکا بود، آمد و گفت: «بریانالا را ببر — هیچ مشکلی نخواهی داشت. میدانم که او ارابهران بزرگی است.» پس آرجونا بهعنوان ارابهران و اوتارا بهعنوان جنگجو برای رویارویی با ارتش کورو رفتند. وقتی اوتارا همهی آن جنگجویان کارکشته را آنجا دید، از ترس به خود لرزید و دلش فرو ریخت.
آرجونا نقاب خود را کنار میگذارد
اوتارا به آرجونا گفت: «برگردیم.»
آرجونا پاسخ داد: «چرا برگردیم؟ میخواستیم با آنها بجنگیم. بیا بجنگیم!»
«امکان نداره! همین الان برگرد! به تو دستور میدهم! برگردیم.»
آرجونا گفت: «نه.» اوتارا از ارابه پیاده شد و شروع به دویدن کرد. آرجونا دنبالش رفت، او را گرفت، در ارابه گذاشت و گفت: «صبر کن.» آرجونا گاندیوا (تیرکمان) را برداشت و به اوتارا گفت: «من آرجونا هستم.» در همان لحظه، سال سیزدهم طبق تقویم خورشیدی به پایان رسید. طبق محاسبات دوریودانا، هنوز چند روز باقی مانده بود. ابتدا کسی آرجونا را نشناخت. اما بعد او بهعنوان یک جنگجو ظاهر شد. وقتی او گاندیوا را مینواخت، همیشه صدای خاصی از آن برمیخاست که ترس در دل مردم میانداخت. پس وقتی آرجونا گاندیوا را نواخت، همه فهمیدند که اوست.
دوریودانا خوشحال شد و فکر کرد حالا آرجونا گیر افتاده و پانداواها باید دوازده سال دیگر به تبعید بروند. بیشما اخم کرد و گفت: «تو از این چیزها بیاطلاعی. تقویم خورشیدی به آنها آزادیشان را میدهد — سال سیزدهم به پایان رسیده است. به همین دلیل است که آرجونا جلوی ما ظاهر شده.» دوریودانا گفت: «چنین کاری نمیشود کرد. ما چاندراوامشی هستیم — باید تقویم قمری را دنبال کنیم.» بیشما گفت: «ما از تبار چاندراوامشی هستیم، اما در میدان نبرد متعلق به سوریا هستیم و این چرخهایست که بر اساس آن عمل میکنیم. دارما در این سرزمین چنین است. نمیتوانی حالا، فقط چون به نفع تو نیست آن را تغییر بدهی.»
رویارویی آرجونا و کوراواها
سپس وارد نبرد شدند. آرجونا به اوتارا گفت که خواهرش، دختری پانزده یا شانزده ساله، از او خواسته این پیغام را برساند: «برادر، وقتی جنگ را بردی، بالاپوش همهی کوراواها را برای من بیاور. میخواهم با آنها عروسکهایم را لباس بپوشانم.» این خطرناک بود. وقتی به نبرد رفتند، اوتارا جادوی تیراندازی آرجونا را دید. کارنا گفت: «صبر کن، امروز کارش را تمام میکنم. چه دوازده سال باشد، چه سیزده یا چهارده — چه فرقی میکند.» آرجونا طوری با او جنگید که کمان کارنا را شکست. کارنا مجبور شد عقبنشینی کند و از نبرد فرار کند.
آرجونا سلاحی به کار برد که همه را بیهوش کرد. بعد از اینکه همه بیهوش شدند، اوتارا رفت و بالاپوش دوریودانا، کارنا، دوشاسانا و آشواتاما را برداشت — از بزرگان گذشت — و رفت. وقتی به هوش آمدند، دیدند بالاپوشهایشان نیست. مایه شرمساری بود که کسی در میدان نبرد بیاید، لباس تو را بردارد و برود و تو هیچ کاری از دستت برنیاید.
کاملاً شرمنده، آنجا را ترک کردند. اما دوریودانا هنوز بحث میکرد که تعداد سالها را باید بر اساس کدام تقویم یا منجم حساب کرد. بیشما گفت: «آنها طبق قانون عمل کردند. تو باید سر قولت بمانی.» دوریودانا همیشه مصمم بود، اما حالا آشکارا گفت: «فرقی نمیکند سیزده سال باشد یا چهارده — من هیچ چیزی را به آنها پس نمیدهم.»
ادامه دارد…