‫آن چه تا این جا گذشته: پس از باختِ یودیشتیرا در جنگِ پرآوازه‌یِ تاس‌، پانداواها و درااوپادیِ خشمناک به جنگل تبعید شدند. دوریودانا و کارنا، ناخوشنود از کیفرِ ایشان، تدبیری کردند تا آنان را در هم بشکنند - نقشه‌ کشیدند که به بهانه‌یِ شکار بروند و آنان را بِکُشند - ولی دریتاراشترا، به خواهشِ ویدورا، این نقشه‌ را نقش بر آب کرد. نیرنگی دیگر در کار کردند تا دورواسایِ فرزانه آنان را گرفتارِ نفرین سازد ولی این نیز به دستِ کریشنا بی‌اثر گشت. کوشش برایِ ریشخندِ آنان نیز وارونه شد چرا که گندارواها دوریودانا و یارانش را در هم شکسته، به بند کشیدند و این پانداواها بودند که به نجاتِ ایشان شتافتند و رهای اشان کردند. زندگی در جنگل می‌گذشت و در کاسه‌یِ جادوییِ دروپادی برایِ هرکه می‌آمد خوراک بود.

دروپادی می‌کوشد یودیشتیرا را برانگیزد

‫پانداواها می‌دیدند که در سرایِ جنگلیشان بیش از اندازه میهمان می‌آید. مردم تا دانستند پانداواها آن‌جا هستند و خوراک نیز فراهم است دسته دسته به دیدار اشان شتافتند. آن‌جا دیگر حتی به جنگل نمی‌مانست بلکه هم‌چون کاخی کم سازوبرگ بود. پس پانداواها بر آن شدند تا در ژرفایِ جنگل پیش تر بروند. به جنگلِ دیگری کوچیدند به نامِ دوایتا وانا، میانِ دو رودِ یَمُنا و سَرَسوَتی. جایی با زیباییِ شگفت‌انگیز و به‌تمامی دور از شهر و شهرنشینی. با کوچ به این جنگلِ انبوه آن اندک آسایش و پشتیبانیِ مردمانی که هرروز با هدیه‌ها به دیدار اشان می‌آمدند از دست رفت و درااوپادی گرفتارِ افسردگی شد. و در این افسرده‌حالی بهتر آن بود که کسی نزدیکش نباشد چرا که او همه را در چاهِ اندوهی می‌خواست ژرف‌تر از مغاکی که خود در آن بود.

‫درااوپادی زندگی را بر یودیشتیرا به دوزخی بدل کرد. سرزنش اش می‌کرد، دشنام اش می‌گفت، از هر راه که می‌دانست آزار اش می‌داد. هرچه او می‌کرد بیما همان را و بیش از آن را بر یودیشتیرا روا می‌داشت. گویی دروپادی بیما را بر انگشتش می‌چرخاند. بیما مانندِ آرجونا نبود. مردی تنومند و بسیار مردانه بود اما قهرمان نبود. او دست‌یارِ قهرمان بود. اگر درااوپادی خواسته‌ای داشت می‌دانست که یودیشتیرا آن را برنخواهد آورد و دیگر برادران نیز بی دستوریِ او چنین نخواهند کرد. تا یودیشتیرا فرمان نمی‌داد آنان قدم از قدم برنمی‌داشتند. این پیمانی بود که سپرده‌بودند. ولی بیما چنان شیفته‌یِ درااوپادی بود که ره‌نمودها را نادیده می‌گرفت و همیشه آن چه او می‌خواست می‌کرد. این رفتار بارها هر پنج یا شش تن را به خطرهایِ بزرگی انداخته‌بود. ولی هر گاه نیاز بود درااوپادی دست‌به‌کار می‌شد و همه چیز به‌خوبی پایان می‌یافت.

‫پس دروپادی و بیما کوشیدند یودیشتیرا را برانگیزند. می‌خواستند او را چنان خشمگین کنند که لشکری گرد آورَد و به هستیناپور بتازد. یودیشتیرا گفت: هرچه بادا باد. حتی اگر مرا بگذارید و بروید پیمانِ خویش نخواهم شکست. گفته‌ام که دوازده سال در تبعید به سر می‌برم و چنین خواهم کرد. این پاسخ سامان و آرامشی پدید آورد و دروپادی نیز خود را از افسردگی رهانید.

آرجونا، آستراها را به چنگ می‌آورَد

‫پس از نزدیک به شش سال تبعید در جنگل هم‌راه با درااوپادی و برادران، آرجونا بر آن شد تا برایِ نبردِ پیشِ رو در پیِ سازوبرگِ جنگ برود. به جز یودیشتیرا که هنوز به کااوراواییان اعتماد داشت، دیگر پانداواها شک نداشتند که به هر روی جنگی در پیش است. می‌دانستند روزی که تبعیدشان در جنگل به پایان برسد، دوریودانا پیمانش را نگاه نخواهد داشت و آن چه از آنِ پانداواها بود به آنان باز نخواهد گرداند. پس آرجونا گفت، می‌خواهم بروم و به سلوک بپردازم تا به آستراها دست یابم. آسترا سلاحی‌ست که با نیروهایِ غیبی توانمند شده است. آرجونا به پرستش و نیایشِ وارونا پرداخت و وارون‌آسترا را دریافت کرد. به همین شیوه به نیایشِ دیگر ایزدان و فرزانگان رفت و یاری و سلاح‌هایِ آسمانیِ آنان را به دست آورد. ولی هدفش دریافتِ پاشوپات‌آسترا از خودِ شیوا بود.

‫به هیمالایا رفت و برایِ خوشنود ساختنِ شیوا به مراقبه نشست. پس از چندین روز نشستن در مراقبه، روزی بسیار گرسنه بود و صدایِ خرناسِ گرازی وحشی را شنید. چشم گشود و گراز را دید. تیر و کمان برداشت و بی کوششی آن را به تیر زد. برخاست و به نزدیکِ گراز رفت و شگفتا!‌ دو تیر دید. آن تیرِ دیگر را که انداخت؟ مردی قبیله‌نشین با هم‌سرش پیش آمد و گفت: کی‌ستی که چون فرزانگان این‌جا نشسته‌ای ولی تیر و کمان با خود داری؟ چندان با عقل سازگار نمی‌نماید. به هر روی، نخست من گراز را زدم. بنگر! این تیرِ من است که در قلبِ گراز نشسته. گراز از آنِ من است. آرجونا گفت: «چه گستاخی‌ای!» او سری پرُباد داشت. بزرگ‌زاده بود، از تبارِ کشاتریاها، و خود را برترین کمان‌دار می‌دانست.

‫آرجونا همیشه می‌پنداشت که از همه‌یِ کمان‌گیرانِ دیگر برتر است. او هم‌آوردجو بود. هیچ کس نمی‌بایست بهتر از او باشد. و اگر کمان‌داری را بهتر از خویش می‌دید می‌کوشید برتریِ خود را به هر بهایی نگه دارد حتی به بهایِ بریدنِ شستِ آن تیرانداز، هم‌چنان که با اِکالاویا چنین کرد. این بدترین خصیصه‌ی او بود - در بقیه موارد کاملاً نجیب و برازنده بود. اکنون میانِ او و این مردِ قبیله‌نشین ستیزی درگرفت. و تصمیم گرفتند دوئل کنند. در دوئل تیراندازی برابر آمدند. بعد تصمیم گرفتند کشتی بگیرند. کشتی گرفتند و مرد قبیله‌نشین بسیار قوی‌تر از آرجونا بود و او را زمین زد. آن گاه آرجونا که نمی‌دانست چه کند، شروع کرد هرچه دم دستش بود به سمت مرد پرتاب کردن. در این کشاکش، گیاهی گل‌دار را از ریشه کند و به سویِ مرد انداخت. گیاه به او خورد و او اندکی پا پس کشید.

‫آرجونا می‌دانست اگر این مرد دوباره به او حمله کند، دیگر چیزی برایِ دفاع از خود ندارد. رو به لینگایی کرد که در پیشگاهش نیایش می‌کرد و سادانا انجام می‌داد. به لینگا تعظیم کرد و گفت: «ماهادِوا! به من نیرو ببخش!» مگر نه این که من این‌جا چشم‌به‌راهِ تجلیِ تو نشسته‌ بودم؟ و کی‌ست این جنگل‌نشین که آمده و مرا خجالت‌زده می‌کند؟ آن گاه، گُلی بر روی لینگا نهاد. وقتی برگشت، همان گُل را بر سرِ مردِ قبیله‌نشین دید. دریافت که او کی‌ست و به پایش افتاد و شیوا به شکل اصلیِ خویش درآمد. شیوا که از آرجونا خوشنود شده‌ بود، پاشوپات‌آسترا را به او بخشید. در آن روزگار، پاشوپات‌آسترا نیرومندترین سلاح بود. آرجونا می‌دانست که مسلح به این آسترا می‌تواند در جنگ پیروز شود.

آرجونا نزد پدرش ایندرا می‌ماند

‫آن گاه ایندرا، پدر آرجونا، با سفینه‌ای آمد و آرجونا را با خود به سرایِ خویش در اَماراواتی برد. آرجونا بسیار خوشحال بود که برای اولین بار نزد پدرش است. و پدر نیز از داشتنِ چنین پسری افتخار می‌کرد. روزگاری چند در کنارِ یک‌دیگر سپری کردند، هم‌پایِ هم در نبردها جنگیدند و ایندرا از او خواست تا رقص و موسیقی بیاموزد. آرجونا نخست اندیشید: «من یک جنگجو هستم، چرا باید رقص و موسیقی بیاموزم؟» ایندرا به او گفت: «روزی به کارت می‌آید. آموختنِ رقص و موسیقی هیچ اشکالی ندارد و تو با ترانه‌ای در دل و اندکی رقص در پاها، جنگجویی بهتر خواهی بود.» گاندارواهایی که نزدِ ایندرا بودند، بهترین رقصنده‌ها و نوازندگان بودند. آرجونا، چیتراسِنا را به آموزگاریِ خویش برگزید و خواننده و رقصنده‌ای چیره و توانا شد.

‫در قلمرو ایندرا، یک آپسارا، موجودی آسمانی، به نام اورواشی وجود داشت. گفته‌اند که او زیباترین موجود زنانه‌ی سراسر هستی بود. اورواشی همسر شاه پوروراوا بود که در دودمان او، از اجداد آرجونا به شمار می‌رفت. اورواشی، آرجونا را دید، دل در او بست و در شکل یک زن نزدِ او آمد. آرجونا در برابرش تعظیم کرد و گفت: «با تمام زیبایی که داری، تو را به چشمِ مادرم می‌بینم، زیرا که همسرِ پوروراوا هستی. نمی‌توانم تو را به چشم یک زن ببینم.» اورواشی گفت: «چنین آموزه‌هایِ اخلاقی که از آن سخن می‌گویی برایِ آدمیان است. من آدمی‌زاده نیستم، پس اهمیتی ندارد.» ولی آرجونا پاسخ داد: «من آدمی‌زاده‌ام، پس برای من اهمیت دارد، و من در پیشگاهِ تو چون مادری سر فرود می‌آرم.»

‫اورواشی احساس کرد به او توهین شده و آرجونا را نفرین کرد: «باشد که از مردی بیفتی! من در کالبدِ زنی به سویِ تو آمدم. تو به عنوان یک مرد مرا پس زدی، پس باشد که خواجه شوی.» مردی چنان مردانه، گرفتارِ چنین نفرینی شد که خواجه شود. آرجونا کاملاً پریشان، به سویِ ایندرا شتافت. ایندرا از اورواشی شفاعت کرد و او نفرین را به یک سال کاهش داد.

‫ادامه دارد ...