ماهابهارات قسمت ۳۴: ویدورا قاطعانه ایستادگی میکند
ویدورا، کسی که با شرافت در اعتراض به تحقیر دروپادی در دربار کوراواها ایستادگی کرد، حالا بار دیگر نزد برادرش میآید تا مانع شود دوریودانا و کارنا سراغ پانداواهای بیسلاح بروند.

آنچه تا کنون رخ داده: پانداواها دوازده سال تبعید خود را در جنگل آغاز میکنند. دوریودانا و کارنا تصمیم میگیرند از این فرصت استفاده کنند و آنها را شکار کنند. آنها بهدنبال اجازهی دریتراشترا هستند. ویدورا از این نقشه باخبر میشود.
از همان کودکی دریتراشترا، ویدورا همیشه تکیهگاه توانمندی برای او بوده است. پس، به عنوان برادرش و کسی که همیشه صدای عقل و خردِ او بوده، ویدورا میتوانست با او طوری صحبت کند که هیچکس دیگری نمیتوانست. ویدورا به او گفت: «این کار در شأن ما نیست. این خانه همین حالا هم آنقدر پر از گناه است که حتی نمیتوانم در اینجا غذا بخورم. اما حالا به سراغشان رفتن در جنگل و تلاش برای شکارشان، آنطور که این پسران قصد دارند، اصلاً قابل قبول نیست. اجازهی چنین چیزی را نمیتوان داد. من به تو میگویم، پسرانت آرام نخواهند گرفت. آنها باز هم کاری خواهند کرد.یک کار انجام بده: پانداواها را فراخوان و سهمشان از پادشاهی را به آنها بده. از آنها بخواه همهچیز را فراموش کنند و بروند. چون آن پنج پانداو پسران دِواها هستند. آنان بسیار مجهز هستند و اکثر پادشاهان با ایشان همدردی میکنند. مهمتر از همه، کریشنا با آنهاست. اگر وارد نبرد شویم، مرگ همه ما قطعی است. در این مورد هیچ توهمی نداشته باش. باور کن، هرطور که الان به نظر میرسد، وقتی پای نبرد به میان بیاید، آرجونا مثل یک خدا خواهد ایستاد و همه را شکست خواهد داد. بهتر است فردا ایشان را فراخوانی و پادشاهی را به آنان بازگردانی.»
دریتراشترا همه این حرفها را شنید و گفت: «هیچوقت از ستایش پانداواها خسته نمیشوی؟ به وضوح میبینم که تو جانب پسران پاندو را گرفتهای و آنان را بر فرزندان من ترجیح میدهی. چطور میتوانم از پسرم بخواهم آنچه را به دست آورده، پس بدهد؟ آن را بر پایهی دارما به چنگ آورده، او در بازی تاس برنده شده است.»
ویدورا پاسخ داد: «تو خیلی خوب میدانی که تاسها تقلبی بودند. تو خوب میدانی شاکونی متقلب است و خوب میدانی یودیشتیرا اصلاً بلد نیست بازی تاس را انجام دهد. با اینکه همهی اینها را میدانستی، اجازه دادی آن بازی انجام شود و حالا حرف از دارما میزنی. آن کلمه را به زبان نیاور.
روزی که موضوع قصر مومی و سوزاندن آن را تأیید کردی، تمام اعتبارت را از دست دادی. اگر میخواهی چیزی را برای خودت، فرزندانت و خاندان کورو احیا کنی، فقط آنها را برگردان. سهمشان را بده، بگذار پسرانت سهم تو را داشته باشند، بگذار آنها در آرامش زندگی کنند. و ما میتوانیم به نحوی از پانداواها تعهد بگیریم که هرگز علیه ما جنگ نکنند. اینگونه در امان میمانیم – پسرانت هم بهاندازهی طول عمر کاملشان زندگی خواهند کرد. وگرنه، پسرانت همان لحظه که پانداواها برگردند، خواهند مرد.»
دریتراشترا از این حرفها خسته شد – نه اینکه لازم باشد از چیزی خسته شود؛ او همیشه به نوعی بیمار و ناتوان بود. گفت: «بهاندازهی کافی حرفهایت را شنیدم. اگر پسران پاندو انقدر برای تو مهمتر از پسران خود من هستند، برو! دیگر به تو نیازی ندارم.»
ویدورا گفت: «این بهترین کاری بود که میتوانستی برای من انجام دهی.» تعظیم کرد و او را ترک کرد. برای همسرش و کونتی که در آن خانه زندگی میکردند تدارکات لازم را انجام داد و با شادی راهی جنگل شد، جایی که پانداواها را ملاقات کرد. ویدورا همه آنها را در آغوش گرفت و همگی گریه کردند. بعد از فروکش کردن احساسات، از او پرسیدند چرا اینجاست. ویدورا گفت: «آمدهام تا با شما بمانم. برای من در هستیناپور همهچیز تمام شد. خودم نمیتوانستم برادرم را ترک کنم، اما حالا که خودش از من خواست بروم، آزاد شدم. بالاخره خوشحالم که از آن همدستی گناهآلودی که آنجا جریان داشت، رها شدم.» پانداواها بسیار خوشحال شدند. آنها همیشه به ویدورا احترام میگذاشتند. او تنها کسی بود که آن روز در دربار، وقتی که اوضاع کاملاً به هم ریخته بود، ایستاد و حرف درستی زد.
اما دریتراشترا بدون ویدورا نمیتوانست دوام بیاورد، چون از کودکی، هر روز، ویدورا همدم، خرد، چشم، گوش – همه چیز او بود. ناگهان احساس گمگشتگی شدیدی به دریتراشترا دستداد. پس فقط بعد از دو روز، قاصدانی نزد ویدورا فرستاد و گفت: «خواهش میکنم، اگر تو بروی من خواهم مرد. از غذا خوردن دست خواهم کشید و خودم را خواهم کشت.» بعد از التماسهای فراوان، ویدورا دوباره به قصر بازگشت.
وقتی برگشت، پافشاری کرد که باید شکار را لغو کنند. دریتراشترا، دوریودانا را صدا زد و گفت: «شکاری در کار نخواهد بود.» دوریودانا و کارنا بسیار اصرار کردند که فقط برای تفریح میروند و قصد دیگری ندارند، اما او گفت: «حق ندارید به شکار بروید. و اگر هم بخواهید برای شکار بروید، باید در جهت مخالف بروید.» اما آنها علاقهای به شکار در آنجا نداشتند – آنها میخواستند همینجا شکار کنند.
ادامه دارد…