ماهابهارت قسمت ۳۳: تبعید به جنگل
در این قسمت از مجموعه ماهابهارت، پانداواها و دروپادی راهیِ جنگل میشوند. آداب و زندگی متمدن جای خود را به قوانین جنگل میدهد. دوریودانا با وجود موفقیت فریبکارانهاش در بازی تاس، هنوز آرام نگرفته است.

آنچه تاکنون رخ داده: پس از بازی بدنام تاس تقلبی، پانداواها و دروپادی مجبور میشوند به مدت سیزده سال به تبعید بروند. دروپادی خشمگین سوگند میخورد که موهایش را آشفته نگاه دارد تا زمانی که با خون دوشاسانا شسته شود. بیما نیز در همدلی با او، قسم میخورد که به وقتش خون دوشاسانا را بنوشد و ران دوریودانا را خرد کند. و کریشنا به دروپادی میگوید: «ممکن است آسمانها فرو بریزند. هیمالیا هموار شود. دریاها مانند استخوانهای مردگان خشک شوند. زمین از هم بشکافد، اما من به سوگندم به تو وفادار میمانم. برای انتقام گرفتن از جنایتی که در حق تو شده، جنگی رخ خواهد داد که پایان همه جنگهاست.»
سادگورو: پس از بازی تاس، پانداواها مجبور شدند قلمرو خود را ترک کنند. آنها نه تنها میراث خود، بلکه دستاوردها و ساختههایشان را نیز از دست دادند ــ آن هم تنها در مدت یک یا دو ساعت ــ با یک بازی تاس، نه در میدان نبرد یا به شیوهای دیگر که شایسته بود. اکنون آماده رفتن به جنگل شدند. در واقع، کل ماجرا از روشهای متمدنانهی اداره زندگی به شیوههای وحشی، جایی که قدرت حرف اول را میزند، تغییر یافت. این یک گذار بود؛ از قوانینی روشن و مشخص و از فضایی که همه دربارهی قانون سخن میگفتند، به سوی وحشیگری.هنگامی که عازم جنگل شدند، به جای لباسهای سلطنتی، مناسب با آنجا، لباس سادهی زاهدان را به تن کردند. همانطور که از هستیناپور بیرون میرفتند، مردم گرد آمدند و به سوگ نشستند. بسیاری از مردم برادران پانداوا، به ویژه یودیشتیرا را دوست داشتند، چون او آوازهی منصفترین فرمانروایی را که تا آن زمان دیده بودند، کسب کرده بود. پس وقتی پانداواها و دروپادی رفتند، افراد زیادی میخواستند با آنها به جنگل بروند. اگر به جنگل میروی و جمعیت زیادی همراهت بیایند، این کمکی نمیکند، بلکه دردسر بزرگی است. زمان و تلاش بسیاری لازم بود تا مردم قانع شوند و از همراهی آنها منصرف شوند. مردم کیلومترها پشت سرشان راه رفتند. اما همه بازگردانده شدند بهجز دامیا، کشیش خانوادگیشان و کمی بیش از دوازده برهمن دیگر که برای رسیدگی به امور آیینی زندگیشان همراه بودند.
آنها وارد جنگل کاماخیا شدند که تقریباً به اندازهی یک روز راه فاصله داشت. تا غروب به جنگل رسیدند و کنار رودخانه اردو زدند. حالا این برهمنهایی که با آنها آمده بودند، مراسم و کارهای لازم را برای حمایت از خانواده برپا کردند. هیچکس با دیگری حرف نمیزد. همه جز یودیشتیرا غمگین بودند – او به اطراف جنگل نگاه کرد و شروع به لذت بردن از آن کرد. در حالی که بقیه به خاطر از دست دادن همهچیزشان اندوهگین بودند، یودیشتیرا به جنگل سرسبز و آواز پرندگان نگاه میکرد –همهچیز بسیار زیبا بود، بسیار زیباتر از کاخ. او با لبخندی بر چهره شروع به قدم زدن کرد. با دیدن لبخند بر چهرهاش، بیما و بهخصوص دروپادی عصبانی شدند. دروپادی به خاطر آنچه بر سرش آمده بود، به خاطر از دست دادن آسایش، لباسها و امکاناتی که در کاخ داشتند، خشمگین بود. زن، به سبب سرشتی که دارد، به طور کلی بیش از مرد به این امور وابسته است. خانه برای زنانگی، اهمیت بیشتری دارد تا مردانگی. مردها ترجیح میدهند زیر یک درخت بخوابند.
دروپادی غرق اندوه، خشمگین و تشنه انتقام بود. بیما همیشه با او همدل بود. خواستِ او برای بیما حکم مأموریت داشت. بقیه ساکت بودند. ساهادوا هفتهها هیچ حرفی نزد. اما یودیشتیرا نمیتوانست از لذت بردن از جنگل دست بکشد. روز بعد، کمی بیشتر در جنگل پیش رفتند و سعی کردند برای خودشان اردو بزنند. اما در عرض چند روز، غلات و دیگر آذوقهها تمام شد. به عنوان کشاتریاها، میتوانستند برای شکار گوزن یا گراز بروند و همان را بخورند. اما تغذیه بیش از دوازده برهمن همراهشان، چالش بزرگی شد. حتی به آنها التماس کردند که برگردند چون نمیتوانستند برایشان غذا تهیه کنند. این موضوع بهویژه برای دروپادی دردناک بود. وقتی در ایندراپراستا بودند، او از بذل و بخشش و غذا دادن به مردم بسیار لذت میبرد. هر وقت میتوانست، به هر کسی که وارد شهر میشد غذا میداد.
در این فرهنگ، در دوران باستان، هر جا میرفتید، کسی به شما غذا میداد. لازم نبود به رستوران بروید. حتی امروز هم در بسیاری از معابد، بهویژه در جنوب هند و برخی نقاط شمال هند، هر روز به هر کسی که بیاید، غذای ساده اما خوبی میدهند. غذا چیزی بسیار بنیادی تلقی میشود که نباید کسی را از آن محروم کرد. هر کس هرچه بخواهد میتواند بخورد. پس دروپادی این سنت را در ایندراپراستا زنده نگه میداشت. حالا که نمیتوانست به این برهمنهایی که همراهیشان میکردند غذا بدهد، عمیقاً رنج میکشید. در این هنگام، حکیم ویاسا از راه رسید و به او توصیه کرد به خدای خورشید دعا کند، چون از طریق او امکان تهیه غذا وجود داشت.
با مراسم و دعاهای مناسب، خدای خورشید ظاهر شد و دروپادی گفت: «من نمیخواهم پادشاهیام را پس بگیرم. من یک ملکهام، اما نه درخواست جواهرات دارم، نه لباس و نه چیز دیگری. تنها آرزویم این است که هر کسی به عنوان مهمان نزد ما میآید، گرسنه نرود. وقتی کسی میآید، من باید بتوانم به او غذا بدهم.» و به خاطر شأن و منزلت خودِ پانداواها، مردم مدام برای دیدنشان میرفتند. خدای خورشید کاسهای به او داد و گفت: «با این کاسه میتوانی هر غذایی که بخواهی به هر کسی که بیاید بدهی. از این کاسه، بیانتها غذا روانه خواهد شد. تنها نکته این است که تو باید آخرین نفری باشی که غذا میخوری. به محض اینکه تو غذا بخوری، آن روز دیگر غذایی از کاسه بیرون نمیآید. روز بعد دوباره غذا خواهد آمد.»
با موهبتِ این کاسه، دیگر سیر کردن براهمنها و دیگر میهمانان هیچ دشواری نداشت. کمکم همه شروع کردند به لذت بردن از حضور در جنگل و بخشی از آن شدند. هر کسی به اندازه خودش زمان میبرد تا زیباییهای جنگل را ببیند و بفهمد، بودن با طبیعت چه آسودگی و لذتی دارد. کمکم همه جا افتادند و همگی شروع کردند به لذت بردن از فرایند زندگی در جنگل، جمعآوری غذا، سامان دادن امور و همه کارها. نه دغدغهی اداره کشور، نه دسیسههای کاخ هستیناپور، نه دعواهای مدام با پسرعموها– زندگی خوب بود. برای آنها تبدیل به یک تعطیلات فوقالعاده در دل طبیعت شد.
در حالی که داشتند به زندگی در جنگل عادت میکردند، بسیاری از حکیمان و قدیسان به دیدارشان آمدند. حالا که غذای بیپایان داشتند، میتوانستند از همهی آنها پذیرایی کنند و یودیشتیرا عاشق شنیدن سخنان و گفتگو با حکیمان بود. او قبلاً هرگز چنین فرصتی نداشت. از وقتی در پانزده یا شانزده سالگی وارد هستیناپور شد، همه چیز دربارهی آموزش جنگاوری و مدیریت بود. بعد از آن، جنگ سرد دائمی با کوراواها شروع شد. و سپس شهری از نو برپا کردند. حالا، او واقعاً شروع به لذت بردن از زندگی در جنگل کرد. هیچکس او را تا این حد خوشحال ندیده بود. روزها و شبها را به نشستن، صحبت کردن و شنیدن سخنان مهمانان و حکیمان میگذراند. تقریباً کاملاً فراموش کرده بود چرا در جنگل است و بعد از آن باید چه کند. البته که بازگشتشان هنوز سیزده سال دیگر بود، اما دیگران کم کم نگران شدند که مبادا یودیشتیرا بیش از حد در آرامش فرو برود. وقتی کسی غرق لذت در فضایی شود، ممکن است بهکلی از هدف اصلی خود چشم بپوشد.
دوریودانا از نتیجهای که خودش و همدستانش به دست آورده بودند بسیار راضی بود، اما هنوز نگران بود که پانداواها دوباره به خود بیایند و بگویند: «آخرش که چی –این پادشاهی مال ماست. فقط چون در یک بازی تاس باختیم باید در جنگل بمانیم؟» جاسوسهایی فرستاده شدند تا با پانداواها سفر کنند یا اطرافشان در جنگل باشند و دوریودانا را در جریان بگذارند. «وضعیتشان چطور است؟ چه میکنند؟ آیا به اندازه کافی رنج میکشند؟» این آخری، برای او خیلی مهم بود. وقتی جاسوسها گزارش دادند که آنان، بهویژه یودیشتیرا واقعاً از زندگی در جنگل لذت میبرند، دوریودانا همچنان نگران بود: «اگر اینقدر خوشحالاند، چه نقشهای دارند؟ شاید ارتشهای پانچالا و یاداوا را جمع کنند و برای بازپسگیری پادشاهیشان برگردند.» برای همین جاسوسهای بیشتری به پانچالا و دواراکا فرستاده شدند تا ببینند آیا نشانهای از همپیمانی وجود دارد یا نه. «آیا قرار است حمله غافلگیرانهای انجام دهند؟» چون حالا همه قوانین شکسته شده بود و دیگر کسی از دارما حرف نمیزد. وقتی جاسوسها برگشتند و گفتند هیچ نشانهای از اتحاد یا چیز مشابهای وجود ندارد و پانداواها به تبعید سیزده سالهشان تن دادهاند، دوریودانا کمی آرام گرفت. اما هنوز فکر میکرد اگر آنها اینقدر در جنگل خوشحالاند، بهتر میشود اگر زندگیشان همانجا به پایان برسد. و البته او میخواست دستی برای کمک دراز کند.
دوریودانا و کارنا نشستند و نقشهای کشیدند. میخواستند برای شکار به همان جنگلی بروند که آنجا پانداواها بیسلاح بودند و آنها را مانند حیوانات وحشی شکار کنند. اما بدون اجازه دریتراشترا نمیتوانستند برای این مأموریت بروند، که البته این به معنی گرفتن رضایت بیشما هم بود. بیشما و ویدورا از ماجرا باخبر شدند و هر دو سعی کردند دریتراشترا را منصرف کنند. گفتند: «تو نمیتوانی اجازه این کار را بدهی. ما همهچیزشان را گرفتیم، آنها را از همهچیز محروم کردیم و به جنگل فرستادیم. حداقل بگذار همانجا زندگی کنند. نیازی نیست سراغشان برویم.» اما دوریودانا و کارنا همچنان میخواستند برای شکار بروند.
ادامه دارد…