دلیل اصلیِ تصمیم گانداری به چشمبند زدن
چرا گانداری بعد از ازدواج با دریتاراشترا تصمیم گرفت چشمبند بزند؟ همانطور که سادگورو اینجا توضیح میدهد، این کار از روی عشق و وفاداری به شوهرش نبود.

پرسشگر: پرانام، سادگورو. سؤالم دربارهی آن جنبه از دارما هست که یک فرد برای رهایی غایی خود انتخاب میکند - وقتی بیشما تصمیم به براهماچاریا میگیرد یا کارنا «دوستی» را انتخاب میکند و گانداری یک اردانگینی بودن را به عنوان روشی برای رسیدن به ذات نهایی خود انتخاب میکند. فرد بر چه اساسی چنین تصمیمی میگیرد؟
سادگورو: وقتی بیشما سوگند میخورد، این کار را از سر وابستگی و شگفتی نسبت به پدرش انجام میدهد. اما وقتی سوگند خورد، آن را بهعنوان هدف نهایی خود قرار میدهد، چون بهعنوان یک کشاتریا، نمیتواند از حرفش برگردد. گرفتن چنین سوگندی، بهترین راه برای جستوجوی سعادت نهاییاتان نیست. اما حالا که به آن متعهد شده است، از آن برای رسیدن به سعادت نهایی خود استفاده میکند. گانداری خودش انتخاب نکرد که با دریتاراشترا ازدواج کند. او تازه وقتی به هستیناپور آمد، متوجه شد که شوهرش نابیناست. وقتی این را فهمید، به دلایل مختلفی تصمیم گرفت چشمانش را ببندد.فرض کنید بهعنوان یک زن جوان، ازدواجتان قطعی شده است، میروید و آنجا میفهمید شوهرتان نابیناست. این یک شوک بزرگ بود. از همه مهمتر، اگر کمی به عقب برگردید، طالعبینیاش میگوید: «هر کسی با او ازدواج کند، ظرف سه ماه خواهد مرد.» او حتماً چیزهای زیادی را از سر گذرانده بود، وقتی والدین و برادرانش فهمیدند که نمیتوانند او را شوهر دهند. بهخصوص در چنین خانوادهای، وقتی برادرانی مثل شاکونی داری، قطعاً اتفاقات ناخوشایندی رخ داده است.
سپس تحقیرِ ازدواج با یک بز، سپس کشتن «شوهر» خود، سپس فریب دادن شوهر بعدی با نگفتن اینکه قبلاً ازدواج کردهای و بعد رفتن به آنجا و فهمیدن اینکه در واقع او نابیناست. اگر به این ماجراها نگاه کنید، تأثیری که همهی اینها بر ذهن شما میگذارد چیز کوچکی نیست. در جامعهی امروزی، شما تحصیلکردهاید. میتوانید بگویید: «به جهنم که این ازدواج اینطوری شد - میروم جایی شروع به کار میکنم.» اما آن زمان اینطور نبود. پنج هزار سال پیش، یا ازدواج میکردید و زندگی میساختید، یا اصلاً زندگیای نداشتید.
مهمتر از همه، زندگی با یک مرد نابینا به این معنی است که شما باید همهی کارها را برای او انجام دهید. اما اگر شما نابینا باشید، بقیه همهکار را برای شما انجام خواهند داد. مارک تواین این را گفته است: «هرگز یاد نگیرید کاری انجام دهید: اگر یاد نگیرید، همیشه کس دیگری را پیدا خواهید کرد که آن را برای شما انجام دهد.» بهعنوان یک ملکه، همهی کارها برای گانداری انجام میشد. من سعی نمیکنم کل ماجرا را به سخره بگیرم. اینها چیزهای زیادی هستند که او به آنها فکر کرده است. ذهن انسان همهچیز را در نظر میگیرد. هیچکس از این موضوع مبرا نیست.
جنبهی دیگر این است که وقتی آگاهانه انتخاب کردهاید که نابینا باشید، شکوه و عظمتی که همراه با آن میآید، باورنکردنی است. چه فداکاری عظیمی! هر لحظه از زندگیاتان، مردم خواهند گفت: «وای! چه زنی! بهخاطر همسرش نابینا زندگی میکند.» اگر زن معقولی باشید و آن مرد را دوست داشته باشید، اگر در سرتان عقل و در قلبتان عشق باشد، باید چشمان او باشید. اما او راه دیگر را در پیش گرفت، زیرا در فداکاری، شکوهِ شخصی وجود دارد. در اینکه هر روز صبح بیدار شوید و آنچه را که لازم است انجام دهید، هیچ شکوه شخصیای وجود ندارد. اما در بستن یک پارچه دور چشمانتان، شکوه شخصی وجود دارد. حالا به هر دویِ آنها باید کمک شود.
و هنگامی که یک عهد علنی میبندید، نمیتوانید آن را زیر پا بگذارید. بهعنوان یک ملکه، حتی در حمام خود، نمیتوانید چشمبند را بردارید، زیرا خدمتکاران در همهجا منتظرت هستند. اگر یک شخص عادی بودید، حداقل در حمام، میتوانستید آن را بردارید و برقصید. با در نظر گرفتن همهی اینها، او آن قدم را برداشت. هنگامی که چنین قدمی برداشتهاید، هرچقدر هم که بد باشد، در ابتدا، گله میکنید؛ تقلا میکنید؛ افسرده میشوید؛ میجنگید. اما وقتی متوجه شوید راه برگشتی وجود ندارد، سعی میکنید بهترین استفاده را از آن ببرید. زیرا هوش همیشه وارد عمل میشود، تا به نحوی از شرایط بهترین استفاده را ببرد.
او با خود فکر کرد: «بههرحال من انتخاب کردهام که نابینا باشم - بگذار از نابیناییام برای سعادت خودم استفاده کنم.» این حتی یک فکر هم نیست - زندگی بهطور طبیعی در آن جهت حرکت میکند. اگر این میزان از هوش برای سازگاری با زندگی در انسان وجود نداشت، تا الان ذهنِ همهی انسانها درهم شکسته بود.
ادامه دارد...

