ماهابهارات قسمت ۴۶: اوج دشمنیِ خونین
بیما که از دوریودانا شکست خورده، به کریشنا نگاهی میاندازد. جنگ به پایان میرسد، اما کشتار نه.

آنچه تا اینجا گذشت: دوریودانا و بیما در نبرد نهایی، با گرز به دوئل میپردازند. بیما شاید قدرتمندتر باشد، اما دوریودانا ماهرتر است. علاوه بر این، بعد از اینکه مادرش گانداری به او نیرو داد، بدن دوریودانا تقریباً شکستناپذیر شده بود، جز یک نقطه — همان جایی که کریشنا او را فریب داد تا بپوشاند. اوضاع برای بیما بهشدت خطرناک شده است.
ضربهای زیر کمربند
سادگورو: چهار برادر دیگر همانجا ایستاده بودند، پریشان و ناراحت. آنها متوجه شدند، چیزی که فکر میکردند پیروزی است، دوباره تبدیل به شکست شد. بیما به کریشنا نگاه کرد و کریشنا به او یادآوری کرد: «تو قسم خوردهای که ران دوریودانا را بشکنی. همین حالا انجامش بده!» اما در نبرد با گرز، ضربه زدن به زیر کمربند مجاز نیست. ضربه زیر کمربند، خیانت محسوب میشود. بیما مردد به نظر میرسید. کریشنا فقط گفت: «یالا!» دوریودانا حالا داشت با بیما بازی میکرد و مهارتهایش را به رخ میکشید. او به هوا پرید تا با یک ضربه مرگبار فرود بیاید. بیما گرزش را برداشت و به پاهای دوریودانا کوبید. دوریودانا درهمشکسته و با زخمی مرگبار بر زمین افتاد و گفت: «فکر نمیکردم پانداواها اینقدر پَست شوند که در یک دوئل، به زیر کمربند من ضربه بزنند.» کریشنا گفت: «تو دیگر از دارما حرف نزن. برای تو، دارمایی وجود ندارد.» اما بعد بالاراما برگشت.
روكمی و بالاراما در جنگ مشارکت نکرده بودند. بالاراما در زمان جنگ به یک سفر معنوی رفته بود. حالا او گرزش را برداشت تا بیما را بکشد، چون بیما قوانین نبرد با گرز را شکسته بود - و بالاراما استاد نبرد با گرز برای هر دوی آنها بود.
کریشنا جلو آمد و گفت: «اوه، حالا اینجا هستی تا دارما را برقرار کنی؟ وقتی به تو نیاز بود، به سفر معنوی رفتی. حالا چرا برگشتی؟ وقتی پانچالی را با مو به دربار کشاندن، عصبانی نشدی. وقتی سعی کردند او را برهنه کنند، عصبانی نشدی. وقتی پانداواها پس از فریب خوردن در بازی به جنگل فرستاده شدند، عصبانی نشدی. و وقتی آنها مثل احمقها دورهی کامل تبعیدشان را به پایان رساندند - درحالیکه هرکس دیگری بود، برمیگشت و حمله میکرد - پس از ۱۳ سال، آنچه حقشان بود به آنها داده نشد، اما تو عصبانی نشدی. حالا که شاگرد مورد علاقهات اینجا افتاده، درحالیکه مردانگیاش متلاشی شده، عصبانی هستی و میخواهی از دارما محافظت کنی. اینجا را ترک کن! محافظت از دارما کار تو نیست، چون هرگز در آن مشارکت نکردهای.»
وقتی کریشنا چنین موضعی گرفت، بالاراما جوابی نداشت. درحالیکه بسیار عصبانی بود، به دوریودانا قول داد: «تو به بهشت خواهی رسید - حداقل این را به تو قول میدهم» و آنجا را ترک کرد.
بیما تشنهی خون است
سپس بیما پایش را روی سر دوریودانا گذاشت. این بدترین کاری است که میتوانی انجام دهی. وقتی دشمنت شکست خورده است، با او با احترام رفتار میکنی. اما حالا بیما پایش را روی سر دوریودانا گذاشت و میخواست خونش را بنوشد و قلبش را بخورد، همانطور که با دوشاسانا کرده بود. او دوشاسانا را در نبرد کشته بود، سینهاش را شکافته، قلبش را بیرون آورده و آن را خورده بود. و خون دوشاسانا را برداشته و رفته و به موهای دروپادی مالیده بود. تنها پس از آن بود که او دوباره شروع به شانه کردن و بستن موهایش کرد. به مدت ۱۳ سال طولانی، او موهایش را نبسته بود، چون عهد کرده بود.
بنابراین وقتی بیما تمایل داشت کاری شبیه آنچه با دوشاسانا کرده بود را با دوریودانا نیز انجام دهد، یودیشتیرا مداخله کرد: «این کار را نکن - این دارما نیست. نمیتوانی پایت را روی سر دشمن شکستخورده بگذاری. بس کن.» کریشنا به او نگاه کرد و گفت: «بله، نمیتوانی پایت را روی سرش بگذاری و لازم هم نیست کار دیگری انجام دهی. بیا دوریودانا را به حال خودش رها کنیم. بیا دخالت نکنیم.» این یعنی آنها میخواستند او به آرامی بمیرد. در واقع، طبق قانون، باید او را میکشتند. اما کریشنا گفت: «تو نمیخواهی بیما پایش را روی سر او بگذارد. تو اینقدر دغدغهی دارما را داری. پس بیا دیگر در زندگی دوریودانا دخالت نکنیم.» و پانداواها را با خود برد و رفت.
آخرین تلاش متحدان کوراوا
آشواتاما، کریتاوارما و کریپاچاریا که از جنگ جان سالم به در برده بودند، به جنگل فرار کرده بودند. آنها به میدان نبرد آمدند، دوریودانا را پیدا کردند و دیدند چه اتفاقی افتاده است. آشواتاما از خشم دیوانه شده بود زیرا پانداواها دربارهی مرگ او به پدرش دروغ گفته بودند و دروناچاریا را کشته بودند. او گفت: «ما باید کاری بکنیم.» درحالیکه دیگران از فرط خستگی به خواب رفتند، آشواتاما آنجا نشسته بود و به این فکر میکرد که چه باید بکند. وقتی انسانی پر از نفرت است، انرژی فوقالعادهای دارد؛ نمیتواند بخوابد.
آشواتاما میخواست به نوعی انتقام مرگ پدرش را بگیرد. بعد او جغدِ شبی را دید که پروازکنان و بیسروصدا پرواز کرد و به لانهی کلاغی حمله کرد. جوجه کلاغهای کوچک سعی میکردند از لانه بیرون بپرند، اما جغد شکارچی بیرحمانه همه آنها را کشت. در چند لحظه، کار تمام شد. تمام خانوادهی کلاغها توسط جغد، بدون هیچ صدایی کشته شدند. آیا تابهحال پرواز یک جغد را در شب دیدهاید؟ اگر از کنارتان پرواز کند، به جز صدای باد، ذرهای صدا نخواهید شنید - اینقدر بیصداست. آشواتاما این صحنه را تماشا کرد و با خود فکر کرد این همان کاری است که باید انجام دهد.
کشتار فرزندان پانداوا
این یک رسم است که وقتی کسی در جنگ پیروز میشود، فاتحان به اردوگاه شکستخوردگان میروند و شب را آنجا میخوابند. این راهی برای اثبات پیروزیشان در جنگ است. کریشنا به پانداواها گفت: «طبق دارما، ما باید در اردوگاه کوراوا بخوابیم. بیایید برویم و از اتاق خواب دوریودانا لذت ببریم.» هر پنج پانداوا به آنجا رفتند. زنان و کودکان در اردوگاه پانداوا خوابیده بودند. آشواتاما، کریتاوارما و کریپاچاریا مخفیانه وارد اردوگاه پانداوا شدند. اولین کارشان این بود که به دریشتادیومنا، پسر دروپادا که دروناچاریا را کشته بود، خنجر زدند.
آنها فکر میکردند پانداواها آنجا خوابیدهاند. آشواتاما رفت و گلویشان را برید و سرهایشان را قطع کرد. با پنج سر در دستش، دواندوان به سوی دوریودانا آمد. دوریودانا آنجا با دردی طاقتفرسا افتاده بود. اما در نور ماه، آشواتاما را دید که با پنج سر در دستش میآید و شادی وجودش را فرا گرفت. او فکر کرد آشواتاما پنج پانداوا را کشته و سرهایشان را به عنوان پیشکش برای او آورده است. حتی آشواتاما هم باور داشت که پانداواها را کشته است، اما بعد دیدند که آنها پنج فرزند پانداواها و دروپادی بودهاند. او گلویشان را بریده، سرهایشان را قطع کرده و آنها را جلوی پای دوریودانا گذاشته بود.
ادامه دارد…