ماهابهارات قسمت ۴۲ : قویترین جنگجوی ماهابهارات
قویترین جنگجوی ماهابهارات چه کسی بود؟ کریشنا بود یا آرجونا؟ شاید دروناچاریا یا کارنا؟ نه، او جنگجویی از جنوب بود.

آنچه گذشت: تا اینجای مجموعهی ماهابهارات، پانداواها و دروپادی، سیزده سال تبعید خود را به پایان رساندهاند. با این حال، دوریودانا حاضر نیست پادشاهی را به آنها بازگرداند. کوراواها به پانداواها حمله میکنند، اما بعد از تحقیر شدن توسط آرجونا، مجبور به عقبنشینی میشوند. درگیری در آستانهی تبدیل شدن به یک جنگ تمامعیار بود که نیرومندترین جنگاور ماهابهارات، به صحنه آمد.
آخرین تلاش برای صلح
سادگورو: جنگ اجتنابناپذیر بود. آخرین تلاشها هم صورت گرفت، هرچند دیگر هیچ امیدی به صلح نبود. آنچه انسانها در چنین لحظاتی میگویند یا انجام میدهند، واقعیترین بخش وجودشان در تمام زندگی است. در شرایط راحت، مردم میتوانند هر باوری را در تو ایجاد کنند. اما در شرایط اضطراری یا لحظهای بحرانی است که میفهمی هر کسی واقعاً کیست - هر کسی چقدر تاب میآورد و تا کجا پیش میرود. چه خوششان بیاید چه نه، وضعیت آنها را در خود میکِشد. این شرایط، انسانهای متفاوتی را پدید میآورد. یک بحران، انسان میسازد. کسانی که فکر میکردی به درد نمیخورند، ممکن است مثل یک غول قد علم کنند؛ کسانی که فکر میکردی بزرگ و قوی هستند، شاید همان لحظه اول به زاری بیفتند - هر چیزی ممکن است رخ دهد. اما در وضعیت پیش از بحران، وقتی بحران حتمی است، واقعاً میبینید که هر کسی از چه جنسی ساخته شده است.در آخرین مذاکرات صلح، یودیشتیرا گفت: «من هیچ تمایلی ندارم که مسبب این جنگ باشم. اگر همهی راههای دیگر شکست بخورد، فقط پنج شهر را قبول میکنم تا صلح برقرار شود. بگذار دوریودانا، ایندراپراستا، وریکاپراستا، جایانتا و واراناواتا را به من بدهد — اینها برای ما خاطرهانگیزند. پنجمین را هم، بگذار حتی روستایی به انتخاب خودش باشد.» دوریودانا به پدرش دریتراشترا گفت: «خوب به من گوش دهید، ای سرور من و همهی شما: من هرگز پادشاهی را به پانداواها باز نخواهم گرداند — نه همهاش، نه پنج شهر، نه پنج روستا. حتی به اندازه نوک سوزن هم، زمین به آنها نمیدهم.»
دروپادی گفت: «من جنگ میخواهم! کریشنا، من فقط جنگ میخواهم و نه هیچ چیز دیگر. جنگی خونین برای انتقام آنچه در آن روز وحشتناک و سیزده سال بعدش بر من گذشت. میخواهم همهی کوراواها کشته شوند. بزرگانی که نشسته بودند و وقتی به آنها التماس کردم انگشتی برای کمک تکان ندادند - میخواهم آنها را مرده ببینم. میدانم یودیشتیرا همیشه طرفدار صلح بوده، به هر قیمتی که برای خودش و خانوادهاش تمام شود. اما وقتی امروز بیما، آرجونا و ناکولا از صلح سخن میگویند، به سختی تحمل میکنم. نه صلح میخواهم نه دوستی با کوراواها. کریشنا، اگر ذرهای مرا دوست داری، اگر برای آنچه بر من گذشته لحظهای دلسوزی کردهای، مطمئن شو میان پانداواها و کوراواها جنگ درمیگیرد. باید دشمنانم را بهعنوان طعمه برای شغالها و کرکسها، مرده روی زمین ببینم.» دروپادی اینچنین بود.
دریتراشترا، سانجایا را فرستاد تا پیامی برای صلح به یودیشتیرا برساند: «سرورم، تمام پیامی را که از شاه برایت آوردهام نشنیدهای: «زندگی انسان کوتاه است، یودیشتیرا. چرا باید با ننگ پایان یابد؟ چرا اجازه دهی بهعنوان کوروئی که خون خویشاوندانش را ریخت، به یاد آورده شوی؟ زندگیات را به این جنگ نکشان. این پایان تو خواهد بود، چه ببری چه ببازی. اصلاً پادشاهیِ زمینی چه ارزشی دارد، یودیشتیرا؟ برای مردی چون تو که اهل دارماست، بهتر است با لطف و کمک وریشنیها و انداکاها یا یاداواها به زندگی ادامه دهی تا اینکه با همخون خودت بجنگی.
«تمایل به مال دنیا همان چیزی است که قضاوت انسان را از او میگیرد. مردی چون تو، جویای حقیقت، باید هر اثری از میل را در دلش بسوزاند. آرزوی ثروت و قدرت، زنجیری بر روح است، مانعی در مسیر رستگاری. کمتر کسی میتواند از آن دست بکشد - تو یکی از آن کمشماران هستی، یودیشتیرا، شاهزادهی دارما. آخرین حرفم به تو این است، خشمت را کنار بگذار. همهی آنچه رخ داده را فراموش کن و به جنگل بازگرد. باقی عمرت را در جستجوی نیروانا بگذران و شهرت و شادی جاودان برای خودت به دست آور. یا با کریشنا در دواراکا زندگی کن و از بخشش یاداواها روزی بگیر. آنها همهی نیازها و آسایش تو را برآورده خواهند کرد. تو مدتهاست که مسیر عالی دارما را پیمودهای - چرا اکنون آن را رها کنی و به کوچهپسکوچههای گناه بروی؟ از تو خواهش میکنم، خونریزیای که در سر داری را فراموش کن. در آرامش زندگی کن.»
واضح است که این تلاش برای صلح محکوم به شکست بود. ناگزیر، خود را به سوی جنگ پرتاب کردند. تصمیم گرفته شد که جنگ در میدان کوروکشِترا برگزار شود، همانجایی که پاراشوراما در نسل پیشین صدها کشاتریا را کُشت و برکههای از خون به وجود آورد. سپاهها گرد آمدند. کوراواها یازده اکشوهینی، یا به زبان امروزی، یازده گردان جنگی داشتند. پانداواها هفت گردان داشتند. پس نسبت نیروها ۷ به ۱۱ بود. در این جنگ، دو فرد کلیدی، بیطرف ماندند: یکی روکمی، برادر روکمینی؛ دیگری بالاراما، برادر کریشنا. بهخاطر نسبتشان با کریشنا، خود را کنار کشیدند.
بارباریک، سرش را از دست میدهد
جنگجویی اهل جنوب وارد میدان جنگ شد. نامش بارباریک بود. هیچکس تا آن زمان او را ندیده بود. تنها با سه تیر در ترکش، به میدان جنگ آمد. کریشنا و دیگران حضور داشتند و آمادهسازیهای پیش از نبرد در جریان بود. مردم از او پرسیدند: «چطور فقط سه تیر داری؟» آن جنگجوی اهل جنوب گفت: «با یک تیر میتوانم همهی کوراواها را بکشم. با یک تیر میتوانم همهی پانداواها را بکشم. پس سه تیر برای من کاملاً کافی است.» وقتی کریشنا این ادعا را شنید، گفت: «چرا مهارتهایت را نشان نمیدهی؟» به درخت انجیری که هزاران هزار برگ داشت اشاره کرد و گفت: «بگذار ببینم با یک تیر چند برگ را میتوانی سوراخ کنی.» بارباریک با یک تیر که قدرت طلسم لازم را داشت، همهی برگهای درخت را سوراخ کرد. و در نهایت، تیر پایین آمد و دور پای کریشنا چرخید، چون زیر پایش یک برگ افتاده بود — تیر منتظر بود آن را هم سوراخ کند.
کریشنا گفت: «خیلی چشمگیر است. طرف کدام سپاه خواهی جنگید؟» بارباریک گفت: «من همیشه طرف بازنده را میگیرم. هر روز نگاه میکنم — اگر کوراواها در حال باختن باشند، برای آنها میجنگم. اگر پانداواها در حال باختن باشند، برای آنها میجنگم. هر وقت دیدم سپاهی دارد میبازد، برای آنها میجنگم.» کریشنا دید اگر این مرد در طرف مقابل باشد، نباید پیروز شوی - این فرمول موفقیت است. چون اگر او در طرف تو باشد و شروع به بردن کنی، به طرف دیگر میرود. پس کریشنا گفت: «اگر چیزی از تو بخواهم، به من میدهی؟ میخواهم سر یک جنگجو را قطع کنی.» بارباریک گفت: «برای تو این کار را میکنم. بگو چه کسی؟» کریشنا به چادرش رفت، آینهای آورد و جلوی بارباریک گرفت.
بارباریک فهمید کارش تمام است، اما قول داده بود. او یک درخواست کرد: «بله، اما من تمام راه را از جنوب آمدهام تا این جنگ بزرگ را ببینم. جنگجویی مثل من نمیخواهد این منظره را از دست بدهد.» کریشنا گفت: «اشکالی ندارد. سر خودت را جدا کن — من کاری میکنم که سرت بتواند ببیند و حرف بزند.» پس بارباریک شمشیرش را برداشت، سر خود را برید، آن را از مو گرفت و قبل از افتادن بدنش، به کریشنا داد. سر او را در میدان جنگ، در نقطهای مناسب گذاشتند تا همهچیز را ببیند. و اینطور شد که وقتی جنگ آغاز شد، هر بار چیزی بزدلانه یا خندهدار میدید، بارباریک آنقدر با صدای بلند میخندید که خیلی از سربازان را مضطرب میکرد. فقط خندههایش چنین ناهماهنگیای ایجاد میکرد.