‫تا این‌جا چه اتفاقی افتاده است: پانداواها به مدت دوازده سال به‌علاوه‌ی یک سال، به جنگل تبعید شده‌اند. سوریا دِوا، خدای خورشید، به دروپادی، آکشایا پاترا را می‌دهد؛ کاسه‌ای که هر روز تا زمانی که خود دروپادی از آن غذا بخورد، منبعی بی‌پایان از غذا فراهم می‌کند. دوریودانا، همراه با کارنا، می‌خواست پانداواهای بی‌سلاح را شکار کند، اما با خواهش ویدورا، دریتراشترا اجازه‌ی این کار را نداد.

سادگورو: حکیم دورواسا به هستیناپور آمد. او به‌عنوان مردی بسیار خشمگین شناخته می‌شد. برای کوچک‌ترین چیزها از کوره در می‌رفت و مردم را نفرین می‌کرد. ماهابهارات و حتی رامایان پر است از نفرین‌های او. هرجا که می‌رفت، اگر خشنود می‌شد، به آن‌ها برکت می‌داد. او همان کسی بود که به کونتی، آن مانترا را عطا کرد. او همان کسی بود که شاکونتالا (یکی از ملکه‌های پیشین هستیناپور) را نفرین کرد. هرجا حکیم دورواسا می‌رفت، همه مراقب بودند تا مبادا عصبانی شود.

‫وقتی دوریودانا فهمید دورواسا در راه هستیناپور است، از دروازه‌های شهر بیرون رفت تا به استقبالش برود — کاری که برای دوریودانا بسیار نامعمول بود. وقتی دورواسا را دید، سجده کرد، از او استقبال کرد، به قصر آورد و بهترین مهمان‌نوازی ممکن را برایش فراهم کرد تا او را خوشحال نگه دارد. تا آن زمان، دوریودانا از وجود آکشایا پاترا، همان کاسه‌ای که دروپادی از خدای خورشید گرفته بود، باخبر شده بود. مردم مدام برای دیدار پانداواها به جنگل می‌آمدند و به لطف این کاسه، دروپادی می‌توانست به خوبی از آن‌ها پذیرایی کند. این‌که پانداواها غذای خوب می‌خوردند و حتی از مهمانان هم پذیرایی می‌کردند، دوریودانا را به‌شدت خشمگین کرد. به نظر او، چنین چیزهایی نباید در تبعید جنگلی اتفاق می‌افتاد. اوضاع برای پانداواها در جنگل خوب پیش می‌رفت. دوریودانا می‌خواست این وضعیت را تغییر دهد.

‫چند روز پس از اقامت دورواسا نزد او، دوریودانا پیشنهاد داد: «برادران من، پسران پاندو، به‌خاطر شرایطی ناگوار در جنگل هستند. همان‌طور که به من برکت داده‌اید، آن‌ها هم باید از برکت‌های شما بهره‌مند شوند. لطفاً بروید و به برادران من برکت دهید.» دوریودانا به دورواسا گفت که تدارکات لازم در اردوگاه برای او و همراهانش انجام خواهد شد و افرادش را فرستاد تا آن‌ها را به اردوگاه پانداواها در جنگل راهنمایی کنند. اما در واقع، پانداواها و دروپادی از آمدن قریب‌الوقوع دورواسا و چند صد شاگردش مطلع نشده بودند. دوریودانا می‌خواست مطمئن شود که دورواسا و همراهانش فقط زمانی برسند که دروپادی قبلاً غذا خورده باشد تا چیزی برای پذیرایی از آن‌ها نداشته باشد. در این صورت، دورواسا عصبانی می‌شد و این قطعاً فاجعه‌ای برای او و پنج شوهرش بود.

‫وقتی آن‌ها رسیدند - نزدیک‌های عصر- دورواسا و شاگردانش به‌خاطر تمام راهی که از هستاناپور پیاده آمده بودند، حسابی گرسنه بودند. طبیعتاً، به‌عنوان یک حکیم شناخته‌شده، انتظار سطح خاصی از مهمان‌نوازی داشت. پانداواها از او استقبال کردند و گفتند: «لطفاً غسل آیینی خود را در رودخانه انجام دهید و بعد برای غذا تشریف بیاورید.» آن‌ها نمی‌دانستند که دروپادی قبلاً غذا خورده و این یعنی تا فردا دیگر غذایی نخواهد بود. دورواسا و شاگردانش برای غسل آیینی به رودخانه رفتند. در این هنگام، دروپادی از آمدن آن‌ها باخبر شد و به شدت مضطرب شد. سؤال کردن از اطرافیان فایده‌ای نداشت، چون کسی آنجا نبود که بتواند غذا تهیه کند. همچنین مزاحم شوهرانش هم شدن، فایده‌ای نداشت. بیشترین کاری که از دست آن‌ها بر‌می‌آمد این بود که به شکار بروند، اما دورواسا گوشت نمی‌خورد.

‫او می‌دانست نفرین دورواسا برایشان فاجعه‌بار خواهد بود. دوازده سال به‌علاوه یک سال تبعید، خودش به‌اندازه‌ی کافی فاجعه‌ی بزرگی بود. دورواسا ممکن بود آن‌ها را برای صد سال نفرین کند. او کریشنا را صدا زد و گفت: «ای کریشنا، فقط تو می‌توانی من را نجات بدهی! کاری بکن. نمی‌خواهم این حکیم حالا که ما این‌قدر در تنگنا هستیم، ما را نفرین کند.» کریشنا قبلاً به او قول داده بود: «هر وقت صدایم بزنی، من آنجا خواهم بود.» کریشنا ظاهر شد و دروپادی وضعیتش را برای او شرح داد: «دورواسا با شاگردانش اینجاست. گرسنه است. هر لحظه از حمامش برمی‌گردد. من چیزی برای پذیرایی ندارم.» کریشنا گفت: «چرا فقط دورواسا؟ من‌ هم گرسنه‌ام. اصلاً چیزی نیست؟» او گفت: «هیچی.» کریشنا گفت: «کاسه را نشانم بده.»

‫در زمانی که خبر آمدن دورواسا به او رسید، دروپادی تازه غذایش را خورده بود و هنوز نرقته بود کاسه را بشوید. یک تکه بسیار کوچک سبزی به کاسه چسبیده بود. کریشنا آن را برداشت و در دهان گذاشت. دروپادی گفت: «چه کار می‌کنی، باقی‌مانده‌ی غذای من را می‌خوری!» کریشنا چشمانش را بست و گفت: «اوه، خیلی سیر شدم.» او فکر کرد کریشنا دارد او را دست می‌اندازد - یک تکه‌ی کوچک باقی‌مانده سبزی را می‌خورد و می‌گوید سیر شده است. گفت: «این‌قدر بی‌رحم نباش. من همین حالا هم به‌شدت در اضطرابم چون این‌ آدم‌ها منتظرند و من چیزی برای پذیرایی ندارم. و حالا تو این کار را با من می‌کنی!» کریشنا گفت: «نه، پانچالی - واقعاً خیلی سیر شدم»، و آروغ زد.

‫پایین در رودخانه، دورواسا و همراهانش حمام‌شان تمام شده بود. حالا قرار بود برای ناهار بیایند، اما ناگهان همه‌شان شدیداً احساس سیری کردند. گفتند: «ما نمی‌توانیم غذا بخوریم. نیازی به غذا نداریم.» «نمی‌توانید مهمان‌نوازی ما را رد کنید، لطفاً بیایید.» برادران پانداوا اصرار کردند، بدون اینکه از کل ماجرا اطلاع داشته باشند. حالا، این یک مشکل بود — وقتی کسی از شما می‌خواهد برای غذا بیایید، نمی‌توانید «نه» بگویید. پس آن‌ها گفتند: «خواهیم آمد. شما بروید، ما دنبال‌تان می‌آییم.» وقتی پانداواها برای ترتیب دادن چیزهایی به اردوگاه رفتند، کریشنا را دیدند. آن‌ها گفتند: «کریشنا، تو کِی آمدی؟» او گفت: «دروپادی مرا برای ناهار دعوت کرد، من هم آمدم.» آن‌ها گفتند: «دورواسا و شاگردانش آمده‌اند. آن‌ها هم قرار است ناهار بخورند.» کریشنا گفت: «لطفاً آن‌ها را بیاورید.» ناکولا رفت دنبال آن‌ها، اما کسی آنجا نبود. همه فرار کرده بودند، چون شکم‌هایشان آنقدر سیر بود و نمی‌توانستند بیایند و بگویند غذا نمی‌خورند.

‫در بسیاری از موقعیت‌ها، وقتی شرایط واقعاً نزدیک بود به بی‌راهه برود، پانداواها همیشه به شکلی کمک می‌گرفتند، که چیزی کمتر از معجزه نبود. وقتی به نظر می‌رسید که کریشنا اجازه می‌دهد همه‌چیز پیش برود و امور از کنترل خارج شود، همیشه اقدامات اصلاحی انجام می‌شد. مردم قضاوت می‌کردند: «همه‌ی این‌ها برای چیست؟ نمی‌توانستی زودتر کاری بکنی؟ می‌توانستی از کل این وضعیت جلوگیری کنی. می‌توانستی مطمئن شوی دورواسا راهش را گم کند یا چیزی شبیه آن.» اما کارها این‌طور پیش نمی‌رود. نباید در هرچیز و همه‌چیز دخالت کنید. می‌گذارید مسیرش را طی کند. تنها وقتی که فراتر از نقطه خاصی می‌رود، دخالت می‌کنید. بنابراین، کریشنا مکرراً می‌گفت: «من اینجا نیستم که مدام بازی را برای همه انجام دهم. هر کسی باید بازی خودش را انجام دهد. تنها نکته این است که کارها باید به جایی برسند که باید برسند. اگر این‌طور نشد، هرازگاهی اصلاحاتی انجام خواهد شد. اما من نمی‌توانم درهر نقطه‌ای در زندگی‌تان دخالت کنم.»

‫فیض الهی به این معنا نیست که شما دیگر زندگی ندارید. به این معنا نیست که دیگر لازم نیست از عقل و بدنتان استفاده کنید. در واقع، یعنی باید حتی بیشتر از هر زمان دیگری از آن‌ها استفاده کنید، چون با شریکی کار می‌کنید که ماهیتش متفاوت است. وقتی چنین شریکی دارید، باید تا نهایت توانتان تلاش کنید. فکر نکنید چون شریک خوبی دارید، می‌توانید بی‌کار بنشینید - در آن صورت او دیگر شریک شما نخواهد بود. حتی اگر شریک شما یک انسان باشد هم همین‌طور است. اگر شریک بزرگی دارید، باید تلاش کنید کارهای بزرگی انجام دهید، وگرنه شریک بزرگی نخواهید داشت.

‫این همان پیامی است که کریشنا مدام به آن‌ها می‌دهد: «بله، من اینجا هستم، اما شما باید کاری را که لازم است انجام دهید.» به نام «سرسپردگی»، به نام «الهی»، مردم تمایل دارند تنبل و بی‌حال شوند و تمام پتانسیلی که دارند را کشف نکنند. پس کریشنا مدام به آن‌ها می‌گوید، «مشارکت کامل شما در هر جنبه از زندگی مهم‌ترین چیز است. من اینجا هستم، اما شما باید کاری را که لازم است انجام دهید.» خودِ گیتا هم همین است. آرجونا سعی می‌کند دست‌هایش را بالا بیاندازد و به کریشنا بگوید: «چرا من باید این کار را انجام دهم؟ به‌هرحال تو اینجا هستی، خودت درستش کن.» اما کریشنا گفت: «تو باید کاری را که لازم است انجام دهی. به‌خصوص چون من اینجا هستم، باید بیشتر از آنچه معمولاً انجام می‌دهی، انجام بدهی.»

‫ادامه دارد...