سادگورو: وقتی بیما، آرجونا و کریشنا که در لباس برهمن‌ها بودند، به راجاگری‌ها، پایتخت ماگادا رسیدند، جاراسندا طبق رسوم آن زمان از آن‌ها استقبال کرد. آن‌ها به او گفتند که بیما می‌خواهد با او کشتی بگیرد، بدون اینکه هویت واقعی‌شان را فاش کنند.

‫جاراسندا به آن‌ها نگاه کرد و آن‌ها را ارزیابی کرد. وقتی دست‌های آرجونا را دید که به شکلی پینه بسته بود که مشخصه کمان‌داران است، گفت: «خب، به نظر می‌رسد تو کمانداری. تو برهمن نیستی، درسته؟» همچنین متوجه شد که آرجونا در هر دو دستش این پینه‌ها را دارد.

‫آرجونا می‌توانست با هر دو دست با دقت یکسان بجنگد یا تیراندازی کند. او مهارت استفاده از هر دو دستش را داشت — به همین دلیل یکی از نام‌های او ساویاساچی است. توانایی استفاده از دست چپ و راست با مهارت یکسان، در میدان نبرد مزیت بزرگی است. جاراسنده گفت: «تو مهارت استفاده از هر دو دستت را داری. تو کیستی؟ تنها کمانداری که شنیده‌ام با دو دست تیراندازی می‌کند، آرجوناست. او را ندیده‌ام، اما مطمئناً او با لباس برهمن نمی‌آمد. به هر حال، شما به عنوان مهمان آمده‌اید.» و طبق رسم، از آن‌ها پذیرایی کرد و جایی در قصر به آن‌ها داد. از آن‌ها پرسید: «مطمئن هستید که می‌توانید با من کشتی بگیرید؟» چون به عنوان کشتی‌گیر، بی‌همتا به حساب می‌آمد. 

رقابتی تا پای مرگ

‫در آن زمان دو نوع مسابقه کشتی وجود داشت. یکی به عنوان ورزشی بود که وقتی حریف را نقش زمین می‌کردی، مسابقه تمام می‌شد. دیگری مسابقه مرگ و زندگی بود که باید حریف را در میدان می‌کشتی. بدترین ننگ برای حریف این بود که زخمی رهایش کنی و او را نکشی. باید او را می‌کشتی. آن‌ها نوع دوم کشتی را درخواست کردند — بیما می‌خواست با جاراسندا در مسابقه مرگ و زندگی کشتی بگیرد. با این حال، جاراسندا با احترام بسیار و مهمان‌نوازی فوق‌العاده از آن‌ها پذیرایی کرد. مسابقه کشتی چند روز بعد آغاز شد. 

‫بیما خیلی جوان‌تر و قوی‌تر بود، اما نتوانست جان جاراسندا را بگیرد. به مدت ۲۶ روز، هر روز سه ساعت با هم مبارزه کردند.

‫هر روز، اواخر بعدازظهر، دو و نیم تا سه ساعت کشتی می‌گرفتند تا هر دو از خستگی از پا می‌افتادند. بعد به قصر برمی‌گشتند، غذا می‌خوردند، می‌نوشیدند و با هم جشن می‌گرفتند و روز بعد دوباره باهم به میدان می‌رفتند. کریشنا به بیما گفت: «مهمان‌نوازی این‌ها خیلی خوبه. چرا کمی بیشتر طولش نمی‌دی. واقعاً داریم از اینجا لذت می‌بریم.» کشتی برای روزهای زیادی ادامه پیدا کرد. تا اینکه در مقطعی کریشنا گفت: «وقتشه برگردیم» و به بیما گفت تمام زورش را بگذارد. اما با تمام قوا جنگیدن با جاراسندا آسان نبود، چون او نیز با تمام قوا می‌جنگید. آن‌ها به شدت مبارزه کردند. بیما هر کاری کرد، نتوانست جاراسندا را بکشد.

‫بیما خیلی جوان‌تر و قوی‌تر بود، اما نتوانست جان جاراسندا را بگیرد. به مدت ۲۶ روز، هر روز سه ساعت با هم مبارزه کردند. سپس کریشنا گفت: «بس است. باید تمامش کنیم.» فهمیدند که در کشتی، نمی‌توانند جاراسندا را بکشند. پس پیشنهاد مبارزه با گرز دادند. اما هرطور بیما او را می‌زد، جاراسندا نمی‌مرد. بارها و بارها بلند می‌شد و می‌نشست. چون سنش بیشتر بود، کمی بیشتر از بیما خسته شده بود، اما هر ضربه‌ای را تحمل می‌کرد.

‫بعد کریشنا به بیما گفت: «فردا شب آماواسیاست. در شب آماواسیا، جاراسندا قدرت‌های ماورایی به دست می‌آورد. او تو را خواهد کشت. فکر نکن بی‌دلیل اینقدر خوب از ما پذیرایی می‌کند. او می‌خواهد ما از مهمان‌نوازی لذت ببریم و تا آماواسیا بمانیم. وقتی آماواسیا برسد، او شکست‌ناپذیر می‌شود. و در آن روز، یعنی فردا، تو را می‌کشد. مگر تو امروز او را بکشی، وگرنه فردا خواهی مرد.»

غمگین و دل‌شکسته

‫بیما همه‌ی توانش را گذاشت. اما هر کاری کرد، نتوانست جاراسندا را بکشد. بعد به کریشنا نگاه کرد و پرسید: «چی کار کنم؟» زمان داشت تمام می‌شد. کریشنا یک برگ برداشت و آن را از وسط دو نیم کرد. بیما داستان تولد جاراسندا را می‌دانست، اینکه چگونه دو تکه از بدن یک نوزاد به هم پیوند خورده بود. بلافاصله فهمید باید چه کار کند.

‫یک پایش روی پای چپ جاراسندا گذاشت، او را از وسط به دو نیم کرد و دو تکه را به زمین انداخت. اما در کمال تعجب خودش و همه، دو تکه بدن به سمت هم غلتیدند، به هم پیوستند و جاراسندا دوباره نشست. در آن لحظه بیما احساس کرد مرگش نزدیک است. با چشمانی ترسیده دوباره به کریشنا نگریست. کریشنا یک برگ دیگر برداشت، آن را پاره کرد و دو تکه را به دو طرف مخالف پرتاب کرد.

‫نبرد بعدی آغاز شد. باز هم بیما هر کاری کرد، جاراسندا نمرد.

‫نبرد بعدی آغاز شد. باز هم بیما هر کاری کرد، جاراسندا نمرد. جاراسندا فقط منتظر فردا بود. سپس بیما دوباره او را از وسط به دو نیم کرد و این بار، دو نیمه را به دو سمت مخالف انداخت. مردم با نگرانی منتظر ماندند تا ببینند آیا دو تکه بدن دوباره به هم می‌پیوندند و بلند می‌شوند یا نه. هیچ اتفاقی نیفتاد. جاراسندا بالاخره مرده بود.

‫کریشنا، پسر جاراسندا را تاج‌گذاری کرد و او را به یَگنای راجاسویا دعوت نمود. آن‌ها ۹۹ پادشاهی را که در سیاه‌چال‌های جاراسندا زندانی بودند آزاد کردند. سپس همه به ایندراپراستا بازگشتند. نیمی از ارتش عظیم فیل‌های جاراسندا را برداشتند و نیمی از طلا و دارایی‌هایش را بار زدند.

‫با این ۹۹ پادشاه و این ثروت عظیم به ایندراپراستا برگشتند. در خزانه ایندراپراستا جایی برای نگهداری این همه ثروت نبود — آن‌ها را همه‌جا روی هم انباشتند. 

‫حالا یَگنای راجاسویا می‌توانست آغاز شود.

‫ادامه دارد...