ماهابهارات قسمت ۲۸: جاراسندا — تولدی دوتکه
در این قسمت از مجموعه ماهابهارات، تهدیدی برای موفقیت یَگْنای راجاسویای پانداواها پدیدار میشود، زیرا جاراسندا، پادشاه ماگادا، یَگْنای خود را برنامهریزی میکند که نیازمند قربانی کردن ۱۰۰ پادشاه کشاتریا است. سادگورو داستان تولد غیرعادی و دوتکهی جاراسندا را روایت میکند.

کریشنا به یودیشتارا گفت: «اگر او این یَگْنا را انجام دهد، صد پادشاه یکباره خواهند مرد، و یَگْنای راجاسویای شما موفق نخواهد شد. و به هر حال، جاراسندا قرار نیست تو را به عنوان امپراتور بپذیرد. شما نمیتوانید او را در نبرد شکست دهید، زیرا ارتش شما هنوز به اندازه کافی قوی نیست تا با ارتش جاراسندا بجنگد. ما باید او را بکشیم، به هر طریقی که شده. یک چیز دیگر هم هست — من به او این دِین را دارم که باید مرده باشد. و اگر میخواهید راجاسویایتان موفق باشد، باید او را از بین ببرید.»
تولد دوتکهی جاراسندا
حالا سؤال این بود که چگونه جاراسندا را بکشند؟ او پادشاهی قدرتمند و انسانی کاملاً شکستناپذیر بود. بیما، آرجونا، و کریشنا در لباس مبدل براهماناها به ماگادا سفر کردند. همانطور که در آن روزها رسم بود، آنها به عنوان براهماناها، در شهر مورد استقبال قرار گرفتند. آنها گفتند که میخواهند پادشاه را ملاقات کنند. شاه آنها را به حضور پذیرفت.
سپس آنها به جاراسندا گفتند که بیما میخواهد با او کشتی بگیرد. جاراسندا به عنوان کشتیگیری بزرگ شناخته میشد و تولدش کاملاً غیرعادی بود. پدر جاراسندا، وقتی فرزندی نداشت، نزد حکیمی رفت و موهبتی خواست. حکیم انبهای به او داد و گفت: «این میوه را به همسرت بده. او برایت پسری خواهد آورد.» او دو همسر داشت و هر دو را دوست میداشت. و وقتی با میوه برگشت، هر دو را با هم ملاقات کرد. نمیخواست تصمیم بگیرد که انبه را به کدامیک بدهد، پس میوه را نصف کرد و هر نیمه را به یکی از همسرانش داد.
وقتی موعد زایمان رسید، هر دو همسر نیمی از نوزاد را به دنیا آوردند. وقتی این را دیدند، وحشت کردند. میخواستند فوراً از شر این موضوع خلاص شوند. نمیخواستند مردم بفهمند که چنین فاجعهای در قصر رخ داده است. پس دو نیمهی نوزاد را به کنیزی دادند تا مخفیانه برود و آنها را در جنگل دفن کند. کنیز به جنگل رفت، اما به جای دفن کردن دو تکه، آنها را همانجا انداخت، چون تنبلتر از آن بود که چالهای بکند و فکر میکرد که حیوانات وحشی به هر حال آنها را خواهند خورد.
جارا، که از قبیله آدمخواری بود، از آنجا گذشت. او این دو تکه گوشت را دید، آنها را برداشت، در لباسش پیچید، و برای خوردن آنها به اعماق جنگل رفت. اما وقتی این دو نیمه نوزاد را کنار هم پیچید، به هم چسبیدند و ناگهان کودک شروع به گریه کرد. تا آن زمان هرگز چنین موجود لطیفی ندیده بود. با نگاه کردن به این نوزاد بیدفاع کوچک، غریزهی مادرانهاش اجازه نداد که آن را بخورد. کودک را در آغوش گرفت و وقتی فهمید که او از کاخ آمده، کسی را پیدا کرد تا او را نزد پادشاه برگرداند.
وقتی یک نوزاد پسر فوقالعادهای از دو تکه گوشت به خانه آمد، پادشاه آنقدر خوشحال شد که پسرش را به نام جارا که او را پیدا کرده بود، نامگذاری کرد. پسرش را جاراسندا صدا کرد — کسی که توسط جارا سرهم شد. جاراسندا پادشاه بزرگی شد. او عادل، توانمند و از هر نظر قوی بود. اما از کریشنا متنفر بود، پس در طرف نادرست داستان قرار داشت.
ادامه دارد…