‫سادگورو: گانگا پسری زیبا به‌دنیا آورد، اما بلافاصله کودک را برداشت، به سمت رودخانه رفت و او را در آب غرق کرد. شانتانو نمی‌توانست این را باور کند. قلبش شکست ولی به‌یاد آورد که اگر از او بپرسد چرا این‌کار را کرده، گانگا او را ترک خواهد کرد. این مَرد که تا پیش از این غرق در عشق و شادی بود، سوگواری بر او سرازیر شد و از همسرش ترسید. با این حال، هنوز آنقدر او را دوست داشت که به زندگی خود با هم ادامه دادند. بچه‌ی دیگری به دنیا آمد، اما بدون هیچ حرفی، گانگا این بچه را هم در رودخانه غرق کرد. شانتو تا مرز دیوانگی پیش رفت، اما باز هم شرایط گانگا را به یاد آورد. این ماجرا ادامه یافت و هفت فرزند غرق شدند.

‫وقتی هشتمین فرزند به دنیا آمد، شانتو با درماندگی، گانگا را تا کنار رودخانه دنبال کرد. درست وقتی که گانگا می‌خواست فرزند را غرق کند، او نوزاد را از دستانش گرفت و گفت: «کافی‌ست. چرا چنین کار غیرانسانی‌ای انجام می‌دهی؟» گانگا پاسخ داد: «تو شرط را شکستی. وقت آن رسیده که من بروم. اما من به تو توضیحی بدهکارم، پس بگذار برایت بگویم، چرا.»

‫مدت‌ها پیش، عالِم واسیشتا در آشرام خود زندگی می‌کرد، که در آنجا گاوی به نام ناندینی وجود داشت، که ویژگی‌های الهی داشت. روزی هشت واسو در آن حوالی به گردش مشغول بودند. نوشته‌های باستانی این واسوها را کسانی توصیف کرده‌اند که با ویماناها یا نوعی از وسائل پرنده، پرواز می‌کردند. این وسیله‌ها خودران بودند. حتی تا این حد توضیح داده‌اند که سطح آن وسیله‌ها مانند سطح جیوه مایع، بسیار صاف بود. گفتند که درون این وسیله‌ها نوری وجود داشته بدون اینکه آتش یا روغنی باشد. نور خود به خود می‌سوخت.

‫این واسوها در حال گشت‌وگذار بودند و از آشرام واسیشتا گذر کردند، و در آنجا گاو ناندینی را دیدند. یکی از واسوها به نام پرابهاسا، همسر او گفت: «من آن گاو را می‌خواهم.» بدون فکر کردن، پرابهاسا گفت: «بیا آن گاو را بگیریم.» یکی دو نفر از واسوها گفتند: «اما این گاو مال ما نیست. این گاو متعلق به یک حکیم است. چرا ما باید آن را ببریم؟» همسر پرابهاسا گفت: «ترسوها همیشه بهانه‌تراشی می‌کنند. شما نمی‌توانید این گاو را بگیرید به همین دلیل دارید دارما را بهانه می‌کنید.» با شنیدن این، پرابهاسا حس مردانگی‌اش تحریک شد و با کمک همراهانش گاو را دزدیدند.

‫این هشت واسو به گانگا التماس کردند: «مطمئن شو که ما در رحم تو به دنیا بیاییم. زندگی ما را روی آن سیاره تا جای ممکن کوتاه کن.

‫وقتی واسیشتا متوجه شد که دارند گاو عزیزش را می‌دزدند، آنان را دستگیر و طلسم کرد: «چطور جرأت می‌کنید! شما به‌عنوان مهمان آمدید. ما از شما به خوبی پذیرایی کردیم. و در نهایت شما می‌خواهید گاو من را بدزدید و بروید. امیدوارم شما به شکل انسان متولد شوید، با تمام محدودیت‌های بشری. امیدوارم بال‌هایتان بسته شود و دیگر نتوانید پرواز کنید. شما مجبور خواهید بود روی این زمین راه بروید، جسم فیزیکی داشته باشید، متولد شوید و بمیرید، مثل بقیه.» این هشت واسو به گانگا التماس کردند: «مطمئن شو که ما در رحم تو به دنیا بیاییم. زندگی ما را روی آن سیاره تا جای ممکن کوتاه کن.

‫گانگا به شانتو گفت: «من فقط داشتم خواسته آنها را برآورده می‌کردم. آنها فقط می‌خواستند متولد شوند و از شر این طلسم خلاص شوند. من هفت نفرشان را نجات دادم، اما هشتمی را تو نجات دادی. به هر حال، این یکی همان پرابهاسا است که دزدی را آغاز کرد. شاید او سزاوار زندگی طولانی‌تری در این سیاره باشد، اما چون هنوز نوزاد است، من او را با خود خواهم برد. وقتی شانزده ساله شد، او را برمی‌گردانم. مطمئن می‌شوم که به‌طورکامل آموزش دیده باشد. هر آنچه برای یک پادشاهِ خوب بودن لازم دارد به او می‌آموزم، و در شانزده‌سالگی او را به تو خواهم سپرد.» این را گفت و فرزند را با خود برد.

‫شانتو بی‌رمق و سردرگم شد. او تنها و درمانده پرسه می‌زد و دیگر میلی به پادشاهی‌اش نداشت. آن پادشاه بزرگ، حالا افسرده و پریشان شده بود. او صرفاً پرسه می‌زد و نمی‌دانست چه کار کند.

‫شانزده سال بعد، گانگا با آن پسر بازگشت، که نامش دِواوراتا بود، و او را به شانتانو سپرد. دواوراتا تیراندازی را از خود پاراشوراما آموخته بود. وِداها را از بریهاسپتی یاد گرفته بود. او همه‌چیز را از بهترین استادان ممکن آموخته و کاملاً برای پادشاهی آماده بود. وقتی شانتانو او را دید، همه‌ی افسردگی‌اش از بین رفت و با عشق و شوری بسیار از پسرش مراقبت کرد، و او را به‌عنوان یووراج یا ولیعهد، تاج‌گذاری کرد.

‫دواوراتا اداره‌ی امور را به‌عهده گرفت و همه‌چیز را به بهترین نحو مطابق امر شانتانو انجام می‌داد، و او بار دیگر شاد و آزاد شد. یک روز، شانتانو برای شکار بیرون رفت و بار دیگر عاشق شد!

‫ادامه دارد...