‫آنچه تا اینجا گذشت: یودیشتیرا با یک یاکشا روبه‌رو می‌شود که توانسته جان برادرانش را بگیرد. او برای بازگرداندن برادرانش به زندگی، به پرسش‌های یاکشا پاسخ می‌دهد.

اهمیتِ آن دوازده سال

‫پرسشگر: سادگورو، هم پانداواها و هم راما دوازده سال تبعید شدند. آیا این مدت دوازده ساله، اهمیت خاصی دارد؟

سادگورو: دلیل دوره‌ی دوازده ساله این است که، یک چرخه‌ی خورشیدی است. دوازده سال طول می‌کشد تا اتفاق مهمی در زندگی یک مرد رخ دهد. این موضوع برای زنان هم صادق است، اما کمی کمتر به چشم می‌آید. هر دوازده تا دوازده سال و نیم، زندگی هر فرد، یک چرخه‌ی خاص را طی می‌کند. این به خاطر چرخه‌های خورشیدی است که تأثیر زیادی روی فیزیولوژی، ذهن، احساسات، انرژی و شرایط زندگی شما دارد. مردم آن‌قدر آگاه نیستند که متوجه آنچه در حال رخ دادن است شوند، زیرا این چرخه دوازد سال طول می‌کشد. در زندگی خودم، کاملاً می‌دانم که چرخه‌ی دوازده ساله بعدی کی فرا می‌رسد. برای اینکه یک اتفاق مهمی رخ بدهد، باید یک چرخه را پشت سر بگذارید. به همین دلیل تمام ساداناها حول محور دوازده سال ساختار یافته‌اند. چه نزد یک استاد می‌رفتید و چه به جنگل می‌رفتید، همیشه یک دوره‌ی دوازده ساله بود.

‫امروزه، مردم رفتن به جنگل را به عنوان یک مجازات می‌بینند. اما این مجازات نیست، بلکه یک فرایند یادگیری است. برای پانداواها و دروپادی، دوازده سال به علاوه یک سال دیگر بود، فقط برای اطمینان از این‌که درس را گرفته‌ باشند. بعد از اتمام دوازده سال، باید یک سال دیگر ناشناس باقی می‌ماندند. این یعنی باید جایی، در یک مکان متمدن زندگی می‌کردند، اما نباید شناسایی می‌شدند. خیلی راحت ممکن بود گیر بیفتند. پنج مرد با ظاهری شاهانه و زنی فوق‌العاده زیبا — چطور می‌شود چنین افرادی را پنهان کرد؟ هر جایی که بودند، خیلی به چشم می‌آمدند. این بخش، چالش‌برانگیزترین قسمت ماجرا بود. اگر در این یک سال شناسایی می‌شدند، باید دوازده سال دیگر به تبعید می‌رفتند.

ساختن هویت‌های جدید

‫کشیش دامیا و حکیم لوماسا که همراه آن‌ها بودند، برای پانداواها و دروپادی راهی پیدا کردند تا این سال آخر را بدون اینکه کسی آن‌ها را بشناسد، سپری کنند. با نزدیک شدن به سال سیزدهم، دوریودانا جاسوس‌هایش را به تمام کشورها فرستاد تا مطمئن شود به محض این که آن‌ها برسند، شناسایی شوند. او کاملاً مطمئن بود که طی یک سال، جاسوس‌هایش آن‌ها را پیدا خواهند کرد. پانداواها و دروپادی نمی‌توانستند در جنگل بمانند — باید در یک شهر زندگی می‌کردند. در آن زمان فقط ۲۴ شهر وجود داشت، که جمعیت هرکدام تقریباً چند هزار نفر بود. جاسوسان دوریودانا همه‌جا پراکنده شدند، به هر سرزمینی رفتند و منتظر بودند تا پانداواها از راه برسند.

‫به توصیه حکما، پنج برادر تصمیم گرفتند به ماتسیا، قلمروی پادشاه ویراتا بروند. وقتی به نزدیکی شهر رسیدند، هرکدام به شکلی متفاوت تغییر چهره دادند. یودیشتیرا خود را به شکل یک برهمن درآورد. بیما خود را به عنوان یک آشپز جا زد. آرجونا خود را به‌صورت یک خواجه ظاهر کرد. در واقع، نیازی نبود کار خاصی انجام دهد، چون واقعاً آن‌طور شده بود. در اینجا نفرین اورواشی به کارش آمد — بدن مردانه آرجونا تغییر کرده بود و راحت می‌توانست مثل زن‌ها لباس بپوشد. ناکولا خود را به‌عنوان مراقبِ اسب‌ها و ساهادوا به‌عنوان گاوچران جا زد. اما پنهان کردن هویت دروپادی کار سختی بود. چطور می‌شد جذابیت او را کم کرد و او را طوری وارد شهر کرد که کسی متوجه نشود؟ او خود را مثل یک کلفت لباس پوشاند، اما باز هم وقار سلطنتی و زیبایی‌اش پنهان نمی‌شد. همه نگران بودند که او شناسایی شود. علاوه بر این، او زود عصبانی می‌شد. اگر عصبانی می‌شد، مردم فوراً می‌فهمیدند که او دروپادی است، چون او سبک خاصی داشت که معمول نبود.

‫بیرون شهر، نشستند و نقشه کشیدند که چطور باید جدا از هم و با فاصله‌ی چند روزه وارد شهر شوند. تصمیم گرفتند نام‌های متفاوتی برای خود انتخاب کنند. یودیشتیرا خود را کانکا نامید؛ بیما شد بالاوا؛ آرجونا شد بریهانالا؛ ناکولا شد داماگرانتی؛ ساهادوا شد تانتری‌پالا و دروپادی شد سایراندری. با این هویت‌های جدید، هر کدام به نوبت وارد دربار شدند. ابتدا یودیشتیرا نزد شاه ویراتا رفت و خدمات خود را به او عرضه کرد. بزرگ‌ترین آرزوی یودیشتیرا این بود که روزی در بازی تاس مهارت یابد. زمانی که در جنگل بود، روزی با حکیمی به نام بریهاداشوا ملاقات کرد که یک مانترای مخفی به او داد تا بتواند هر عددی که بخواهد روی تاس بیاورد. حالا با این مانترا، می‌توانست هر کسی را شکست دهد. احتمالاً آرزویش این بود که روزی شاکونی را شکست دهد. اما اکنون او رهسپار قلمرو ویرا‌تا شد. در آن روزها، بازیِ تاس‌ یک شور و هیجان بزرگ بود. جز جنگیدن، سرگرمی چندانی وجود نداشت. 

‫شاه ویراتا مهارت یودیشتیرا را در بازی تاس‌ دید. این بهترین پوشش برای یودیشتیرا بود، چون همه‌جا آوازه‌اش پیچیده بود که او چقدر بد تاس‌بازی می‌کند. حالا هیچ‌کس باور نمی‌کرد که بتواند با تاس معجزه کند. اگر قبلاً چنین توانایی‌ای داشت، پادشاهی‌اش را از دست نمی‌داد. یودیشتیرا در دربار سلطنتی جا گرفت. ویراتا چنان هوش و خِرَدش را می‌ستود که او را مشاور خود کرد. بیما هم راهی به آشپزخانه‌ی پادشاه یافت. او آشپز ماهری بود و بین دوست‌دارانِ غذا در قصر محبوب شد.

‫آرجونا آمد و مهارتش را در رقص و آواز نشان داد، چیزی که در آماراواتی، منزلگاه ایندرا یاد گرفته بود. با گانداروا چیتراسنا به عنوان استادش، او رقصنده‌ای جادویی و خواننده‌ای بی‌نظیر بود. به همین دلیل، راهش به حرم‌سرای قصر باز شد و دختر ویراتا، اوتارا، او را به‌عنوان معلم رقص خود برگزید. بعد از معاینه‌ی معمول، فهمیدند او واقعاً خواجه است، پس مشکلی برای حضورش در حرم‌سرا نبود. بدنش، بدن یک خواجه بود اما ذهنش، ذهن یک مرد. مدتی طول کشید تا در حرم‌سرای زنان، میان صدها زن، آرام گیرد. ناکولا راه خود را به اصطبل‌های پادشاه باز کرد.

‫گفته می‌شود که مهارت ناکولا در کار با اسب‌ها جادویی بود. چنان ارتباطی با اسب‌ها داشت که ناگهان سطح اصطبل‌های پادشاه به طور کلی تغییر کرد. پادشاه فوراً متوجه شد که نحوه‌ی پرورش، مراقبت و عملکرد اسب‌ها و همه‌چیز به‌خاطر رابطه‌ی ناکولا با اسب‌ها تغییر کرده است، چون او پسر یک آشوین‌ بود. ساهادوا هم به جایی راه یافت که گله‌های گاو پادشاه نگهداری می‌شدند. او کارهای معجزه‌آسایی با گاوها انجام داد و گله‌ها رشد کردند. هزاران گاو نر و گاو وحشی را گرفت و اهلی کرد. ثروت ویراتا با گله‌های گاو، روزبه‌روز بیشتر می‌شد. به این ترتیب، هر پنج نفر جای خود را در قصر پادشاه پیدا کردند، اما قانونی صریح بود که هرگز با یکدیگر تماس نداشته باشند.

‫پیش از ورود به شهر، سلاح‌های معروف خود، از جمله گاندیوای آرجونا، را برداشتند، آن‌ها را همراه جسدی پوسیده از گورستانی که مردگان را می‌سوزاندند، در فرشی کهنه پیچیدند و بسته را بر شاخهٔ درختی آویختند. برخی قبایل چنین رسمی داشتند که مرده‌های‌ خود را نه دفن می‌کردند و نه می‌سوزاندند، بلکه آن‌ها را روی درختان می‌آویختند تا پرندگان بخورند. مردم می‌دیدند که این یک جسد است و کسی نزدیکش نمی‌رفت. این یک نوع امنیت بود تا سلاح‌های آن‌ها گم نشود. دروپادی آخرین کسی بود که وارد شهر شد. مردم این زن فوق‌العاده زیبا را دیدند که با لباس‌های کهنه و پاره در خیابان به سوی قصر راه می‌رفت. مردها دور او جمع شدند و به او خیره شدند. زنی با چنین زیبایی که تنها و بدون یک مرد راه می‌رفت، مشکوک به نظر می‌رسید. پرسیدند: «تو کیستی؟» دروپادی چیزی نگفت. بعد شروع کردند به اذیت کردن و نیشگون گرفتنش. او به دردسر افتاده بود. 

‫ملکه‌ که در تخت‌روانش به سوی قصر در حرکت بود، دروپادی را پریشان و مضطرب دید و او را با خود به قصر برد. وقتی ملکه، دروپادی را به کاخ برد و به او نگریست، شگفت‌زده شد؛ چرا که دروپادی بیش از خودِ او شبیه یک ملکه بود. ملکه پرسید: «تو که هستی؟» دروپادی گفت: «کار من گل‌آرایی است. من موی دروپادی را می‌آراستم و با گل‌‌ها تزئین می‌کردم. اما از وقتی پانداواها پادشاهی‌شان را از دست دادند، بیکار شدم. همین‌طور این اطراف سرگردانم. پنج گانداروا شوهران من هستند. الان به سرزمین دیگری رفته‌اند. و تا زمانی که برگردند، به پناهگاهی نیاز دارم. آن‌ها تا یک سال دیگر برمی‌گردند.» ملکه که مهارت او را در گل‌آرایی دید، اجازه داد موهایش را درست کند و او معجزه کرد. ملکه فکر کرد این یک موهبت بزرگ برای اوست و دروپادی را نزد خود نگه داشت.

‫ادامه دارد…