‫آنچه تا حالا اتفاق افتاده: پس از محکوم شدن برادران پانداوا به تبعید؛ دروپادی بیهوده تلاش می‌کند یودیشتیرا را متقاعد کند تبعید را رها کند و با هستیناپور وارد جنگ شود. در همین حال؛ آرجونا سفری آغاز می‌کند تا شیوا را با ریاضت‌هایش خشنود کند و موفق می‌شود پاشوپاتاسترای افسانه‌ای را به دست آورد. سپس در رویدادی غیرمنتظره؛ آرجونا نفرین می‌شود و به خواجه تبدیل می‌گردد.

سادگورو: دوره دوازده ساله رو به پایان بود و آرجونا هنوز برنگشته است. چهار برادر کمی نگران بودند. بیش از پنج سال از او خبری نشنیده بودند. کل خانواده در جستجویش؛ به هیمالیا رفتند. آنجا در صومعه‌ای در بدرینات ماندند؛ منتظر آرجونا یا حداقل خبری از او. سپس حکیم لوماسا آمد و گفت: «آرجونا به زودی برمی‌گردد. هدفش از رفتن به آنجا برآورده شده است.» آن‌ها با اشتیاق منتظر ماندند. یک روز؛ دروپادی و بیما برای قدم زدن به این جنگل زیبا رفتند. آنجا دروپادی یک گل سوگاندیکا دید؛ که به «برهما کامال» هم معروف است. اگر به پیاده‌روی در هیمالیا رفته باشید؛ شاید دیده باشید. این گل را می‌توان خشک کرد و برای مدت طولانی نگه داشت. دروپادی هرگز چنین گلی ندیده بود. هیجان‌زده از یافتن این گل‌ها؛ چندتا چید. او دید که تعداد بیشتری آن‌طرف‌تر وجود دارد، اما دیر شده بود و باید برمی‌گشتند. روز بعد؛ بیما رفت تا برایش گل‌های بیشتری بیاورد. با اشتیاق؛ به دل جنگل رفت. آنجا حادثه مهمی اتفاق افتاد.

‫در افسانه‌‌‌های هندی؛ «رفتن به جنگل» استعاره‌ای برای رفتن به جایی برای یادگیری است. آنچه در شهر یا دانشگاه نمی‌توانی بیاموزی؛ در جنگل می‌آموزی. چه در رامایان؛ چه ماهابهارات؛ یا جاهای دیگر؛ «رفتن به جنگل» یک مضمون ماندگار است؛ برای آموختن راه و روش زندگی. وقتی بیما در جنگل راه می‌رفت؛ میمونی پیر را دید که آنجا نشسته بود، دم بسیار بلندی داشت که راه بیما را سد کرده بود. بیما مرد مغروری بود. انتظار داشت همه راه را برایش باز کنند. و در این دوازده سال تبعید؛ پس از این شرمساری که کشیدند؛ مرد خشمگینی هم شده بود. پیشتر بسیار شاد و پرجنب‌وجوش بود؛ اما حالا خشمگین بود. مغرور و خشمگین بودن آدم را احمق می‌کند؛ خطرناک برای دیگران و خطرناک برای خودش.

‫وقتی بیما آمد و دم میمون را دید؛ احساس توهین کرد. چرا این میمون دمش را سر راه او گذاشته بود؟ گفت: «هی؛ میمون! دمت را بکش کنار.» در هند؛ به طور سنتی؛ مردم هرگز از روی اندام کسی عبور نمی‌کنند. نه تنها نامبارک شمرده می‌شود؛ بلکه دلایل واقعی هم برای آن وجود دارد. پس بیما گفت: «دمت را بکش کنار، می‌خواهم بروم.» میمون گفت: «آنقدر پیرم که قدرت بلند کردن دمم را ندارم. چرا تو این کار را برایم نمی‌کنی؟» بیما گفت: «باشه.» سعی کرد بلندش کند اما نتوانست. باور نمی‌کرد. این مرد به قدرتش مغرور بود. او همیشه درحال عضله‌سازی بود. فکر می‌کرد قوی‌ترین مرد روی سیاره است؛ با اکسیر ناگا و همه چیز. حالا وقتی نتوانست دم میمون پیری را بلند کند؛ توهینی بود که نمی‌توانست تحمل کند. خیلی سخت با دو دست سعی کرد اما موفق نشد. سپس روی زانو نشست و پرسید: «اگر نتوانم این دم را بلند کنم؛ تو صرفاً یک میمون نیستی. تو که هستی؟» سپس میمون آشکار کرد که هانومان است.

‫هانومان به او گفت: «مهم نیست چقدر قدرت داشته باشی؛ اگر فروتنی و سرسپردگی نداشته باشی؛ سقوط خواهی کرد.» این چیزی بود که هم آرجونا و هم بیما کم‌داشتند؛ همه چیز دیگرشان خوب بود؛ اما کمی به خودشان مغرور بودند. فکر می‌کردند هیچ‌کس نمی‌تواند شکست‌شان دهد. کریشنا مدام به آن‌ها یادآوری می‌کرد که وقتی پای میدان نبرد در میان باشد؛ مهم نیست شما چه کسی هستید؛ کسانی که در سمت مقابل ایستاده‌اند احمق نیستند. آنها هم توانمند هستند. بارها به آرجونا گفت: «این پیکان‌های دشمن نیست که تو را خواهد کشت. اگر غرور خود را کنار نگذاری، روزی تو را می‌کشد؛ مرگ ناگواری خواهی داشت.» این دو درس؛ تحقیر آرجونا توسط شیوا و تحقیر بیما توسط هانومان؛ طوری تنظیم شده بود که هر دوی آن‌ها از این یک نقص‌شان خلاص شوند؛ تا برای عملی که برایشان برنامه‌ریزی شده بود کامل شوند.

‫ادامه دارد…