‫آن‌ چه تا این‌جا گذشت: پانداواها به مدت دوازده سال به‌علاوه‌ی یک سال، در جنگل در تبعید ماندند. دوریودانا و کارنا می‌خواستند به بهانه‌یِ شکار، آنان را به دام بیاندازند ولی به خواهشِ ویدورا، دریتاراشترا آنان را از این کار منع کرد. سپس دوریودانا کوشید تدبیری کند تا دورواسا پانداواها و درااوپادی را نفرین کند ولی این نیرنگ نیز ناکام ماند.

‫روزگارِ پانداواها در جنگل می‌گذشت. دوریودهانا از این که پدرش فرمان به لغوِ شکار داده‌بود بسیار ناخرسند بود. کارنا به او گفت: بنگر! آنان هم‌اکنون مردانی شکست‌خورده‌ اند. ما را نیازی به کشتن اشان نیست. اگر آنان را بکشی، از رنج رهایشان خواهی کرد. بدترین چیز برایِ مردی مغلوب، آن است که دشمنِ پیروزمند دور و برش جولان دهد و قدرت‌نمایی کند. بیا برویم و خود را به رُخشان بکشیم. بیا از پیروزی‌مان لذت ببریم و آنان را به رنجِ شکستشان واگذاریم. بیا به دیدار اشان برویم، بر آنان دل‌ بسوزانیم و لذت ببریم. چرا بکشیم‌ اشان؟ پس تدبیری تازه اندیشیدند.

‫دوریودانا نزدِ پدر رفت و گفت: پدر، گمان دارم هنگامِ آن است که گاوهایمان را بشماریم - این کار رسمِ گله‌داران است - هزاران هزار گاو داریم و آشکار است که این همه را نمی‌توان یک جا نگاه داشت. از این رو هر از چند گاه باید رفت و شمرد اشان تا بدانیم داراییمان چه اندازه است. کسی سرشماریِ گاوان را ناروا نمی‌بیند. پس دوریودانا، کارنا، شاکونی و دوشاسانا با زنان و خَدَم و حَشَم آماده‌‌یِ اردو زدن و شمارشِ گاوان شدند. گردشی بود برایِ تمامِ خانواده، هم کار و هم تفریح. ولی بی‌گمان، قصدشان شمارشِ گاوهایِ پیرامونِ جنگل بود.

‫در جایی نه چندان دور از پانداواها اردو زدند. همه چیز با خود داشتند؛ آشپزان خوراک می‌پختند، زنان و کودکان بودند، موسیقی بود، همه چیز فراهم بود. ناکولا که بیرون از جنگل بود، همهمه را شنید، به آستانه‌یِ جنگل آمد و اردویِ کوراوا را دید. برگشت و آن چه دیده‌ بود را بازگفت. بیما و اَرجونا بی‌درنگ سلاح برگرفتند. گفتند: آنان تنها برایِ گشت و فرح نیامده‌اند. آمده‌اند به قصدِ کوفتنِ ما. هشیار باید بود. یا شاید نکوتر آن است که نخست ما بر آنان حمله بریم و کار ایشان پایان دهیم. یودیشتیرا گفت: «این خویش‌کاریِ ما نیست. پذیرفته‌ایم که دوازده سال در جنگل بمانیم و چنین خواهیم کرد. شاید برادرانِ ما به آهنگِ کارزار نیامده باشند. هنوز کاری از آنان سرنزده. چرا بپنداریم که چنان خواهند کرد؟»

‫آدمی را چه خرسندی‌ای بالاتر از آن که با دشمن خویش جوان‌مردی کند؟ بروید و خرسندی یابید!

‫شبانگاه، یک گانداروا به نامِ چیتراسِنا با خدم و حشمِ خود به اردوگاه کوراواها آمد و میانِ آن‌ها ستیزه‌ای درگرفت. سپاهیانِ گَنداروا در اندک زمانی سلاح از لشکریانِ کااوراوا ستاندند. چند تن از سربازان را کشتند و دست و پای همه را، به‌جز زنان بستند. آوازه‌یِ این رخ‌داد به پانداواها رسید. چهار تن از برادران بی‌درنگ به شادمانی برخاستند. «شک نیست که آنان با نیتی اهرمنانه آمده‌بودند». «چیزی در سر داشتند». «همان بِدیشان رسید و چه بهتر!» اما یودیشتیرا گفت: این را روا نمی‌داریم. آنان برادرانِ مایَند. باید که به پیکارِ گندارواییان بشتابیم زیرا که برادرانِ ما را شرمسار ساخته‌اند.

‫بیما برآشفت. «از شرم سخن می‌گویی؟ می‌دانی شرم چیست؟ ذره‌ای از آن را در خودت می‌یابی؟» کشاکش بالا گرفت. ولی برادرِ مه‌تر، یودیشتیرا، گفت: «نه. بروید و مردانِ کااوراوا را برهانید. گندروا هرکه می‌خواهد باشد. با او پیکار کنید». بیما سرسختی می‌کرد. آرجونا نیز دل به رفتن نمی‌داد. پس یودیشتیرا گفت:« آدمی را چه خرسندی‌ای بالاتر از آن که با دشمن خویش جوان‌مردی کند؟ بروید و خرسندی یابید! چرا در برابرِ آن چه شما را می‌گویم سرسختی می‌کنید؟» ناگهان دریافتند، «آری، این شانس بزرگی است. رفتن و آزاد کردن‌ آن‌ها، پیش‌آمد خوبی خواهد بود!»

‫پس برایِ رهاییِ یارانِ کااوراوا روانه شدند. وقتی رسیدند، دوریودانا، دوشاسانا، کارنا، شاکونی و بسیاری دیگر را دست‌وپا بسته، بر خاک دیدند. مردانِ گنداروا شادمانی می‌کردند. خوراک‌هایِ آنان را می‌خوردند و ایشان را به‌خواری این سو و آن سو می‌راندند. پاسِ حرمتِ کشاتریاها (مردانِ طبقه‌یِ جنگ‌آور) را نیز نمی‌داشتند چرا که خود از این سرزمین نبودند. آرجونا پا به میدانِ کارزار با گندارواییان نهاد و چنان جنگید که چیتراسِنا مغلوب شد. و چون بازنده‌یِ جنگ بود، پیش از رفتن اَرجونا را پیش‌کش‌هایی داد. بعدها، چیتراسِنا در دربارِ ایندرا آموزگارِ موسیقی و رقصِ آرجونا شد.

‫پانداواها کااوراواییان را رهانیدند، بند از دست‌وپایشان برگرفتند و به مهر و بزرگی در ایشان نگریستند. برایِ دوریودانا این سهمگین‌ترین دم بود. پانداواها رفتند و او به‌تلخی گریست. رو به کارنا کرد و گفت: «دیگر نمی‌خواهم بمانم. می‌خواهم بمیرم.» آن گاه برادرش دوشاسانا را فراخواند و زاری‌کنان پای فشرد که: «برادر! به هستیناپور بازگرد به جایِ من بر تخت بنشین. و با حمایت کارنا و شاکونی، خردمندانه فرمان‌روایی کن. دوستانِ خویش را پناهگاهی فراهم کن و با برهمنانت گشاده‌دست و بخشنده باش. هنگام قضاوت درباره‌ی یک جُرم، عدالت را با رحمت ترکیب کن. هیچ‌کس بهتر از عمویمان ویدورا نمی‌تواند تشخیصِ درست از نادرست را به تو آموزش دهد. روانه شو! من نمی‌آیم. مرا با فرمان‌روایی کاری نیست. نمی‌توانم با این ننگ زندگی کنم که دست‌ و پایم در بند بود و پانداواها آمدند و مرا آزاد کردند.» هرچه گفتند نپذیرفت که به هستیناپور بازرَود. همه را به خواهش بازگرداند و خود بر کرانه‌یِ دریاچه‌ای تنها ماند.

‫دوریودانا همچون دیوانه‌ای رفتار کرد. بیش از یک ماه، دیوانه از خشم در جنگل پرسه می‌زد، فریاد می‌کشید، نعره می‌زد و آرزوی مرگ داشت، اما نمی‌دانست چگونه بمیرد. سپس تصمیم گرفت که می‌خواهد بدنش را ترک کند. با همان اندک سادانایی (تمرین معنوی) که آموخته‌ بود، چارزانو نشست و شروع به نیایش کرد. پس از چند روز پیکرش رو به زوال نهاد. آن گاه دیوی پدیدار شد. آن زن قدی بلندتر از درختانِ خرما داشت و با غرشی سهمگین گفت: «روح ناراکاسورا در کارنا حلول کرده، خود را بی‌هوده اذیت نکن. هر اتفاقی هم بیافتد، روزی، کارنا آرجونا را خواهد کشت. با شنیدنِ این سخن، ناگهان، شوقِ زندگی دوباره در دوریودانا پدیدار شد. پس به هستیناپور بازگشت.

‫در نبرد با گاندارواها، آرجونا، هم‌چون همیشه، با تمام وجود در فعالیتش غرق شد. ماهابهارات آرجونا را چنین وصف می‌کند؛ وقتی آرجونا دست به عمل می‌زد و تیر و کمان را به دست می‌گرفت، همچون سایه‌ای محو می‌شد. نمی‌شد دید دستانش چه می‌کنند. عملش این چنین سریع و بی‌نقص بود. آن، تنها کامیابی‌ای بود که در زندگی می‌شناخت؛ زمانی که بازوانش را به کار می‌گرفت. در مواقع دیگر، مردی خاموش و آرام بود.

‫ادامه دارد ...