ماهابهارات قسمت ۳۱: بازی تاس
در این قسمت از مجموعه ماهابهارات، به یکی از نمادینترین صحنههای این حماسه میرسیم؛ جایی که یک تلهی بزرگ، در قالب یک بازی سادهی تاس ظاهر میشود. یودیشتیرا داراییهایش، پادشاهیاش، برادرانش و حتی آزادی خودش را یکی پس از دیگری میبازد؛ هرچند حمایت کریشنا همسر او را از حقارت کامل نجات میدهد.

در آن زمان، رسم بر این بود که اگر کسی یک کشاتریا را به دوئل یا بازی تاس دعوت میکرد، او نمیتوانست «نه» بگوید. باید میآمد. شاکونی گفت: «یودیشتیرا نقطهضعفی در بازی تاس دارد و اصلاً بلد نیست چطور بازی کند. بیایید او را به بازی تاس دعوت کنیم. من به جای تو بازی میکنم. با این بازی، ثروتشان، پادشاهیشان، همهچیزشان را از چنگشان در میآوریم. فقط آنها را اینجا بیاور. بقیهاش با من.»
دوریودانا ناگهان سرحال شد — دوش گرفت، لباس عوض کرد، غذا خورد و پرانرژی به سراغ پدرش رفت و گفت: «پدر، باید پانداواها را به بازی تاس دعوت کنیم.» به محض اینکه بیشما این را شنید، مداخله کرد و گفت: «به هیچ وجه». برای اولین بار، دوریودانا آشکارا مقابل بیشما ایستاد و گفت: «تو یک پیرمرد هستی. سیاست روز را نمیفهمی. این را به من بسپار.» تا آن زمان، هیچکس هرگز با بیشما اینگونه تحقیرآمیز صحبت نکرده بود. اما حالا این جوان، او را کنار زد. همه حاضران مبهوت بودند، اما هیچکس جرأت نکرد چیزی بگوید.
دریتراشترا گفت که از این ایده خوشش نمیآید، اما در واقع خوشش آمده بود. آنها دعوتنامه را برای پانداواها فرستادند. یودیشتیرا آنقدر انسان خوبی بود که گفت: «پسرعموهایمان ما را دعوت کردهاند. آنها همین چند وقت پیش مهمان ما بودند. حالا وظیفه ماست که به دیدارشان برویم و مهمان آنها باشیم.» بیما گفت: «واقعاً احمقانه خواهد بود اگر به آن قصر برگردیم و با آنها بازی تاس کنیم. حتماً نقشهای در سر دارند. دوباره میخواهند به نحوی ما را حذف کنند.» یودیشتیرا گفت: «نه، این دارمای ماست. وقتی مرا به بازی تاس دعوت میکنند، به عنوان پادشاه نمیتوانم «نه» بگویم.» و البته خودش هم بازی را دوست داشت، هرچند بلد نبود چگونه بازی کند.
شروع بازی
در نهایت شکوه شاهانه، پنج برادر، ملکهشان و تمام همراهانشان آماده سفر به هستیناپور شدند. دوریودانا میخواست یک سالن اجتماعات برای بازی تاس بسازد که به خوبی تالار پانداواها باشد. یک معمار محلی استخدام کرد و در تلاشی برای تأثیرگذاری، تالاری بسیار زننده و پرزرق و برق ساخت. حتی برادران خودش هم که سلیقهای نداشتند، تالار را نپسندیدند. و پانداواها این اشتباه را کردند که کریشنا را، که به دواراکا بازگشته بود، خبر نکردند. خودشان به تنهایی رفتند، با این فکر که بالاخره فقط داشتند به دیدن پسرعموهایشان میرفتند.
پانداواها به تالار رسیدند. تمام اعضای دربار برای تماشای بازی تاس حاضر بودند. یودیشتیرا نشست و آماده بازی شد. بعد دوریودانا آمد، اما دور از صفحه تاس نشست. مردم کمی متعجب شدند و دوریودانا اعلام کرد: «شاکونی، دایی من، به جای من بازی خواهد کرد.» همهمهای در جمع افتاد. همه میدانستند شاکونی در بازی تاس بینظیر است. تمام وقتش را صرف بازی تاس میکرد. و همه میدانستند این تاسها انرژی جادویی دارند. مردم پچپچ کردند: «این منصفانه نیست. یودیشتیرا خواهد باخت.»
یودیشتیرا به دوریودانا گفت: «فکر میکردم با تو بازی میکنم.» دوریودانا جواب داد: «برادر، چرا میترسی؟ دایی من به جای من بازی میکند. چه اشکالی دارد؟ ما از یک خونیم. شجاعتت را از دست دادهای؟» یودیشتیرا گفت: «نه، ایرادی ندارد. بازی میکنیم.» از او پرسیدند: «شرط تو چیست؟» یودیشتیرا فیلهایش، اسبهایش — انواع و اقسام چیزها را شرط بست. هر بار که شاکونی تاس ریخت، همان عددی آمد که میخواست و یودیشتیرا باخت.
از پادشاهی تا بردگی
دریتراشترا، پادشاه نابینا، دستیارش سانجایا را کنار خود داشت تا برایش گزارش بازی را بگوید. هر بار که صدای تاس میآمد، دریتراشترا با اشتیاق میپرسید: «چه کسی برد؟ چه کسی برد؟» هر بار، شاکونی برنده میشد. یودیشتیرا کل خزانه را باخت. ارتشش را باخت. جواهرات شخصیاش را باخت. سپس برادرانش مجبور شدند زیورآلاتی را که بر تن داشتند بدهند و آنها را هم باخت. این زیورآلات فقط ارزش مالی نداشتند، بلکه نماد شأن و منزلت بودند. از دست دادنشان تقریباً مثل از دست دادن جایگاه اجتماعیشان بود.
بعد یودیشتیرا پادشاهی را به گِرو گذاشت و آن را هم باخت. مردم با ناامیدی نگاه میکردند. بیشما بلند شد و گفت: «بازی را متوقف کنید.» دوریودانا با فریاد او را نشاند و گفت: «این به تو ربطی ندارد که بازی را متوقف کنی. ما طبق دارمای کشاتریاها داریم این بازی را انجام میدهیم. اگر یودیشتیرا از بازی کردن میترسد، میتواند برود. هیچکس دیگری حق ندارد بازی را متوقف کند.» یودیشتیرا از هیچچیز نمیترسید. او بلد بود چطور وارد هر تلهای در دنیا شود. او پادشاهی را باخت. بعد شاکونی طعنه زد: «یک شانس دیگر به تو میدهم. اگر برادرت بیما را شرط ببندی، میتوانی پادشاهی و همهچیزت را پس بگیری.»
او اول ناکولا را شرط بست و او را باخت. بعد ساهادوا را باخت. بعد آرجونا را باخت. در نهایت بیما را هم باخت. بعد شاکونی گفت: «حالا این یک فرصت است برای تو، یودیشتیرا. خودت را شرط ببند، و میتوانی همهچیز را پس بگیری.» یودیشتیرا تاس را ریخت و خودش را هم باخت. کوراواها با شادی فریاد زدند. «پانداواها حالا بردههای ما هستند! باید از ما دستور بگیرند. بالاپوشتان را دربیاورید!» این نماد بردگی بود — یک برده حق نداشت بالاپوشی داشته باشد. برادران پانداوا بالاپوششان را درآوردند و با شرمندگی ایستادند. فقط پانزده دقیقه پیش، آنها پادشاه بودند. حالا نیمهبرهنه و درمانده به عنوان برده ایستاده بودند و نمیدانستند قدم بعدیشان چیست.
تحقیر دروپادی
بعد کارنا پیشنهاد داد: «میتوانی همسرت، ملکهات را شرط ببندی.» دروپادی در دربار حضور نداشت. زمان عادت ماهانهاش بود، پس در بخش خصوصی کاخ بهسر میبرد. آنها یودیشتیرا را وسوسه کردند. «این شانس توست. میتوانی برادرانت، پادشاهی و همهچیزت را پس بگیری. ملکهات در مقابل همه اینها — اگر ببری، همهچیز را برمیگردانی. قطعاً که برنده میشوی. این زمان خوششانسی توست.» یودیشتیرا همسرش را شرط بست و او را هم باخت. بلافاصله دوریودانا با خوشحالی فریاد زد. گفت: «دروپادی بردهی ماست. او را اینجا بیاورید.» پیامآوری فرستادند. معمولاً قاصد مرد اجازهی ورود به حجره ملکه را، مخصوصاً در این دوره از ماه، نداشت. وقتی پیامآور را برگرداندند، دوریودانا به برادرش دوشاسانا گفت: «او کیست که بگوید میتواند بیاید یا نه؟ برو و او را بیاور.»
دوشاسانا رفت، درها را شکست، وارد حجره شد و گفت: «بیا!» وقتی دروپادی جواب داد: «چطور جرأت کردی وارد حجره من شوی!» او موهایش را گرفت و کشانکشان او را برد. لباسش به خون آغشته بود. گفت: «من فقط یک لباس بر تن دارم و در چنین وضعیتی هستم. چطور میتوانی به من دست بزنی و مرا اینطور بکشی؟» گفت: «مهم نیست. تو بردهی مایی» و او را همچنان که از موهایش گرفته بود در راهروهای کاخ کشاند و به دربار آورد. چند نفر بلند شدند و گفتند: «این دارما نیست. هرگز پیش از این در دربار یک پادشاه با زنی اینگونه رفتار نشده است.» اما دوریودانا گفت: «این قانون است. او یک برده است. هر طور بخواهم با او رفتار میکنم.»
دروپادی خشمگین شد، نشست و از بیشما خواست دخالت کند، اما او سرش را پایین انداخت. بعد پرسید: «یودیشتیرا اول مرا شرط بست یا خودش را؟» گفتند: «یودیشتیرا اول خودش را شرط بست.» او گفت: «اگر اول خودش را باخته و برده شده بود، حق نداشت مرا شرط ببندد.» مردم از بیشما، قاضی نهایی در مسائل دارما، پرسیدند: «ازآنجایی که یودیشتیرا اول خودش را باخته بود، آیا میتوانست همسرش را به خطر بیندازد؟» بیشما، که متخصص قانون بود، با جدیت گفت: «طبق دارما، حتی یک برده هم بر همسرش حق دارد. پس حتی بهعنوان برده هم میتوانست او را شرط ببندد.»
قانونی که قرار بود برای رفاه انسانها باشد، آنقدر خشک و فنی شد که در تثبیت قانونی بودن، انسانیت از بین رفت. آنچه آنجا رخ داد، بیرحمانهترین صحنه بود. و انگار همان کافی نبود، آنها شروع کردند به تحقیر دروپادی. طبق قانون باستان، اگر یک پادشاه یا کشاتریا فرزندی نداشت، با اجازهاش، همسرش میتوانست از سه مرد دیگر بچهدار شود. اما اگر سراغ مرد پنجم میرفت، او فاحشه محسوب میشد. کارنا در تلاش برای تحقیر دروپادی گفت: «او با پنج مرد زندگی میکند. او یک همسر نیست — یک فاحشه است. هر کاری بخواهیم میتوانیم با او بکنیم.» و به دروپادی گفت: «چرا فقط پنج نفر — حالا صد نفر داری!»
حمایت کریشنا
بعد دوریودانا گفت: «بیا، پانچالی، روی پای من بنشین.» بیما خشمگین شد و گفت: «امروز به ران خود اشاره کردی و از پانچالی خواستی آنجا بنشیند. روزی ران تو را خرد میکنم و تو را میکشم!» دشمنانشان گفتند: «در مورد کشتن بعداً صحبت خواهیم کرد. فعلاً آن زن را برهنه کنید.» دوشاسانا رفت تا تنها لباسش را بِکند. اوضاع از متمدنانه به وحشیانه تبدیل شد. حاضران مثل حیوان وحشی شدند.
دروپادی درمانده و خشمگین بود. اما همانطور که کریشنا به دروپادی قول داده بود، از او حمایت کرد و به شیوهی خودش اطمینان حاصل کرد که برهنه نشود. وقتی آن معجزه را دیدند — که علیرغم نیتشان برای پیش رفتن تا انتها، موفق نشدند — ترس، قلب دریتراشترا را فرا گرفت.
برای اولین بار در کل این ماجرا، دریتراشترا برخاست و گفت: «بازی تمام است. همهچیز به حالت قبل از بازی برمیگردد. یودیشتیرا هنوز هم پادشاه ایندراپراستا است. بگذارید با عزت بازگردند.» دوریودانا، کارنا، دوشاسانا و تمام خاندانشان بسیار عصبانی شدند. دوریودانا سابها را ترک کرد. پانداواها پادشاهی، آزادی، ثروت و همهچیزشان را پس گرفتند، اما سنگینی بار شرم همچنان باقی ماند. با سرافکندگی به سوی ایندراپراستا حرکت کردند.
شاکونی، کارنا و دریودانا سریعاً دریتراشترا را کنار کشیدند و گفتند: «این درست نیست. بهخاطر دخالت تو، بازی منصفانه به نتیجهای ناعادلانه رسید. باید آنها را فقط برای یک بازی دیگر دعوت کنیم. شرایط این است: اگر آنها ببرند، ما به جنگل میرویم. میتوانند کل امپراتوری را داشته باشند. اگر ببازند، باید دوازده سال به جنگل بروند و یک سال دیگر هم ناشناس زندگی کنند. بعد از سیزده سال، به هر حال میتوانند پادشاهیشان را پس بگیرند. اما باید بهایی برای این بازیی که انجام دادیم وجود داشته باشد.»
بار دیگر دریتراشترا تحت تأثیر پسرش قرار گرفت و پیامآورانی برای دعوت پانداواها فرستاد. چهار برادر دیگر ابتدا حاضر به بازگشت نشدند، اما یودیشتیرا گفت: «این دارماست. ما را دوباره دعوت کردهاند. باید برویم» و او بازگشت. طبیعتاً، بازی را باخت و آنها لباسهای شاهانه را کنار گذاشتند، لباس ساده پوشیدند و راهی جنگل شدند.
ادامه دارد…