ماهابهارات قسمت ۳۰: دوریودانا در اوج خواری و تحقیر
پس از آنکه بیما در نبردی سخت پادشاه جاراساندا را شکست میدهد و میکشد، راه برای یاگنای راجاسویای پانداواها باز میشود. اما صلح زیاد دوام نمیآورد، چرا که اختلاف بر سر انتخاب مهمان افتخاری منجر به خونریزی بیشتری میشود. پس از یاگنا، تکبر دوریودانا او را به اشتباهی میکشاند که موجب تحقیر کاملش میشود.

بیشما گفت: «از میان همه مردانی که اینجا هستند، من شاید مسنترین باشم، اما بزرگترین قطعاً کریشنا است، چون او بیش از یک انسان است. پس طبیعتاً او باید مهمان افتخاری باشد.» لحظهای که این را گفت، شیشوپالا، پسرعموی کریشنا، با خشم برخاست. شیشوپالا پادشاه چِدی بود. او بهعنوان «گاو نر چدی» شناخته میشد، چون مردی فوقالعاده درشتهیکل بود.
خشم شیشوپالا به جوش میآید
در گذشته یک سری مشکلات با شیشوپالا به وجود آمده بود. یک واقعه مهم زمانی رخ داد که شیشوپالا قرار بود با روکمینی ازدواج کند. برادر روکمینی، روکمی، به شیشوپالا که دوستش بود قول داد که خواهرش را به عقد شیشوپالا درآورد.
بهجای اینکه صرفاً مراسم ازدواج برگزار کنند، سوایاموارا برپا کردند. در سوایاموارا، این دختر است که قرار است داماد خود را انتخاب کند. اما آنها یک سوایاموارای ساختگی ترتیب دادند، که در آن، برادر روکمینی از پیش انتخاب خود را کرده بود. آنها تصمیم گرفتند سوایاموارا برگزار کنند تا همه را راضی نگه دارند و از آن برای ایجاد اتحاد استراتژیک استفاده کنند.
اما روکمینی عاشق کریشنا بود، کسی که حتی او را ندیده بود. فقط با شنیدن راجعبه کریشنا، عاشق او شد. کریشنا میدانست که او عاشقش است، و نمیخواست روکمی و شیشوپالا با برگزاری سوایاموارای ساختگی، الگویی نادرست پایهگذاری کنند.
کریشنا به سوایاموارا رفت و شاهدخت را ربود. وقتی روکمی و شیشوپالا او را تعقیب کردند، هر دوی آنها را شکست داد. کریشنا نمیخواست روکمی را بکشد چون برادر روکمینی بود. او روکمی را خلع سلاح کرد و سرش، ابروهایش و سبیلش را تراشید و او را پس فرستاد. این بزرگترین ننگی بود که میتوانستی به یک کشاتریا وارد کنی.
و شیشوپالا را هم نکشت، چون سالها پیش به مادر شیشوپالا قولی داده بود. وقتی شیشوپالا جوان بود، از روی تکبر محض، به کریشنا اهانت کرد. در یک مقطع، کریشنا کمی اذیت شد و گفت: «این بیمورد است.» مادر شیشوپالا که میدانست کریشنا کیست، به او التماس کرد: «به من قول بده که هرگز شیشوپالا را نکشی»، که او پاسخ داد: «حتی اگر صد بار به من توهین کند، او را نخواهم کشت.»
سالها بعد، وقتی بیشما گفت کریشنا باید مهمان افتخاری یاگنای راجاسویا باشد، شیشوپالا خشمگین شد. تمام خشم و ننگ قدیمی که در درونش نگه داشته بود فوران کرد و برخاست و شروع به توهین به کریشنا کرد. بیشما مداخله کرد و گفت: «نیازی نیست در چنین مراسمی به مهمان افتخاری توهین کنی. این من بودم که او را انتخاب کردم.»
سپس شیشوپالا شروع به توهین کلامی به بیشما هم کرد، در حالی که همچنان به کریشنا هم ناسزا میگفت. کریشنا فقط آنجا نشسته بود و لبخند میزد و تعداد توهینها را میشمرد. وقتی به نود و نه رسید، کریشنا گفت: «به مادرت قول داده بودم که حتی اگر صد بار به من توهین کنی، تو را نخواهم کشت. فقط یکی دیگر برایت باقی مانده. اگر از آن فراتر بروی، خواهی مرد.»
یاگنا به آشوب کشیده میشود
اما شیشوپالا نه حالش را داشت و نه در وضعیتی بود که گوش دهد. کف از دهان او بیرون میریخت و ناسزا میگفت. پس کریشنا سلاح مشهورش، سودارشان چاکرای مرگبار را برداشت. در ماهابهارات گفته شده که وقتی جاراساندا به کریشنا حمله کرد و او مجبور شد ماتورا را ترک کند، کریشنا بالای کوهی رفت و با حکیمی ملاقات کرد که در زمینه متالورژی (فلزشناسی) کار میکرد و به او یاد داد که چگونه سختترین نوع فلز را که در آن زمان ناشناخته بود، از سنگی قرمز مایل به قهوهای استخراج کند. تا آن زمان، تمام سلاحها از برنج ساخته میشد. حالا، برای اولین بار، کریشنا یک دیسک از آهن ساخت. او یاد گرفت که از آن دیسک بهگونهای استفاده کند که مردم انواع قدرتهای جادویی به آن نسبت دادند. کریشنا دیسک را پرتاب کرد، و سر شیشوپالا و بسیاری از دوستان شیشوپالا را جدا کرد.
افرادی که از کشته شدن جاراساندا رنجیده بودند همه شمشیرهایشان را کشیدند. پانداواها غیرمسلح بودند. اما تعداد افرادی که طرفدار پانداواها بودند از کسانی که شمشیر کشیده بودند بیشتر بود، و همین باعث شد از بروز خشونتی گستردهتر جلوگیری شود. اما یاگنای راجاسویا، که باید بزرگترین رویداد زندگی یک پادشاه میبود و به زیبایی اجرا میشد، به آشوب کشیده شد. یک مورد این بود که کریشنا مجبور شد پسرعموی خودش را بکشد. مورد دیگر این بود که اوضاع در آستانه تبدیل شدن به یک نبرد بود. عمدتاً سربازان یاداوای کریشنا بودند که از یک کشتار جمعی جلوگیری کردند.
وظیفهای گرانقدر
در طول یاگنای راجاسویا، به همه در خانواده مسئولیتی داده شده بود، تا عموها، عمهها و پسرعموها احساس راحتی کنند. حتی امروز هم، این رسم رایجی در عروسیهای هندی است. برخی از اعضای خانواده مسئولیتهای اصلی را بر عهده میگیرند، در حالی که برخی دیگر فقط بهصورت صوری مسئولیتی دارند.
وقتی یودیشتیرا از کریشنا پرسید: «چه مسئولیتی به دوریودانا بدهم؟» کریشنا لبخند زد و گفت: «او را نگهبان خزانهات کن.» یودیشتیرا معصومانه مسئولیت مدیریت خزانه را برای آن چند روز به دوریودانا داد. دوریودانا وارد خزانه شد. کوهی از گنجینهها آنجا بود – ثروتی که حتی در رؤیاهایش هم نمیگنجید. وقتی همه اینها را دید، حسادتش حد و مرز نمیشناخت.
پس از اینکه یاگنای راجاسویا تمام شد و همه مهمانهای دیگر رفتند، یودیشتیرا که ذاتاً چنین بود، بهطور خاص از دوریودانا و برادرانش درخواست کرد چند روز دیگر بمانند. «مهمان ما باشید. مدت زیادی گذشته — دلمان برای همه کدورتها تنگ شده بود.» چنان مرد خوبی بود.
اکنون که مراسم به پایان رسیده بود، بالاخره وقت آن شده بود که کل کاخ را به آنها نشان دهند؛ و آنها در حال گرداندن مهمانان در «مایا سابا» بودند، تالاری جادویی که هیچکس پیش از آن مانندش را ندیده بود، چون معمارش از جای دیگری آمده بود. این تالار طوری طراحی شده بود که مایا، یعنی توهم، ایجاد کند.
قدم اشتباه دوریودانا
معمار، صفحههای کریستالی کاملاً شفاف و حوضهایی از آب طراحی کرده بود که سطح آنها مانند کفپوش به نظر میرسید. آدم واقعاً باید خیلی مراقب میبود تا فریب نخورد. دوریودانا کسی نبود که بتوانی او را به گردش ببری. گاهی میبینی که وقتی گروهی را به گردش میبری، معمولاً زنان، کودکان و چند مرد با راهنما همراه میشوند، اما برخی – عمدتاً مردها – اصلاً نمیتوانند این کار را بکنند.
بههمین ترتیب، برای دوریودانا غیرممکن بود که در یک بازدید با راهنما شرکت کند و از کسی پیروی کرده و به حرفش گوش دهد. بالاخره، او یک پادشاه بود. اما او صفحهی کریستالی را ندید و به آن برخورد کرد. انگار آن همه خجالت کافی نبود، ناگهان در استخری افتاد، چون فکر کرده بود سطح آن کفپوشِ سفت است.
دروپادی که از آنجا عبور میکرد و ناکولا، ساهادِوا، اَرجونا و بِیما که آنجا نشسته بودند، با دیدن این صحنه همگی از خنده رودهبُر شدند. وقتی یودیشتیرا با اخم به آنها نگاه کرد، چهار برادر از خندیدن دست کشیدند. اما دروپادی نتوانست خودش را کنترل کند. بلندتر و بلندتر خندید. و از همه بدتر، بعد از آن اضافه کرد: «از پسر یک مرد نابینا چه انتظاری میتوان داشت؟» تحقیر، آتشی شد برای شعلهور شدن حسادت، رشک، ترس و خشم دوریودانا. اگر شوهرانش آنجا نبودند، دروپادی را تکه تکه میکرد.
دوریودانا غرق در شرم، آنجا را ترک کرد. در راه بازگشت به هاستیناپور، چندین روز چیزی نخورد. میخواست بمیرد. گفت: «نمیتوانم این شرم را تحمل کنم که شهرشان تا این حد رشد کرده که اینقدر ثروتمند شدهاند و حالا یاگنای راجاسویا انجام دادهاند، که من در تمام زندگیام قادر به انجام آن نخواهم بود. و بدتر از همه، این زن به من خندید! میخواهم بمیرم.» وقتی به کاخ هاستیناپور رسید، نشست. چندین هفته چیزی نخورد. بدنش را نشست. لباسهایش را عوض نکرد. فقط مثل یک دیوانه آنجا نشسته بود.
دریتاراشترا نگران شد که پسرش دارد دیوانه میشود. هرکسی هرچه میگفت، حوصلهی گوش دادن نداشت. فقط میخواست بمیرد. دیگر نمیدانست چگونه اوضاع را درست کند. سپس شاکونی وارد عمل شد.
ادامه دارد…