فقط یک ماه دیگر تا ماهاشیواراتری باقی مانده است. در آستانهٔ آن شب تاریک، تجربهای تحولآفرین از یک جوینده را با شما به اشتراک میگذاریم. تجربهای از اینکه چگونه شیوا، زمانی که چند سال پیش بهعنوان دانشجویی مقیم خارج برای نخستین بار از دیانالینگا بازدید کرد، مسیر زندگیاش را کاملاً دگرگون ساخت.
چرخهای تاکسی با صدای بلند بر روی مسیر سنگریزهای توقف کردند و من دانستم که این سفرِ سراسر بالا و پایین بالاخره به پایان رسیده است. وقتی در را باز کردم، چشمان بیگانهام با جنگلی انبوه و سبز روبرو شد که مرا در برگرفته بود و بعدها متوجه شدم که پر از حیات وحشِ پنهان است. با احتیاط بر روی قسمتی سنگریزهای قدم گذاشتم و به دنبال پدر و مادرم به سمت کلبه کوچکی با سقف کاهگلی رفتم که در میان درختچهها پنهان شده بود. آنجا، چهرهای خندان از جنوب هند به ما خوشآمد گفت و ما را به عمق طبیعت و به داخل یک سازه بزرگ سنگی هدایت کرد. از کنار ستونهای گرانیتی و حکاکیها عبور کردم و بهسمت ورودی گنبدی عظیم رفتم که درون آن کمنور بود.
یک راهب با عینک و سر تراشیده که لباس سفید بر تن داشت، از ما پذیرایی کرد. وقتی راهب با خوشحالی لبخند زد، با کمی تعجب متوجه شدم که او یک زن است، یک برهماچارینی. او به ما اشاره کرد که سکوت را رعایت کنیم و ساعتهای دیجیتال خود را بیصدا کنیم. فقط بعدها بود که متوجه شدم اگر او این دستورالعمل ضروری را نداده بود، من تمام آن تجربه را از دست میدادم. با اشاراتی بیکلام وارد گنبد شدیم و نشستیم. داخل، در مرکز، یک لینگای عظیم بود، بزرگترین چیزی که تا به حال دیده بودم. کاملاً تاریک و بدون تزیین بود، بهجز گردنبندی بلند از گلها که بر روی آن آویزان بود.
این چیزی مربوط به شیوا بود – حتی ذهن هندیزاده من که در آمریکا متولد شده بود، توانست این را درک کند. من به مکانهای زیادی نرفته بودم چون خانوادهام اصالتاً دارای پیشینه ویشنوپرستی بودند. اما از آنجا که مادرم اصرار داشت که حتماً به این مکان خاص در تامیل نادو برویم، پدرم و من چارهای جز پذیرش نداشتیم. برای من که یک دانشجوی دانشگاه بودم و تعطیلات تابستانیام را در کشور اجدادیام میگذراندم، اصلاً اهمیتی نداشت — من فقط در یک گشت و گذار جالب دیگر دور از کتابهای درسی بودم. آخرین چیزی که انتظار داشتم این بود که وارد مکانی شوم که مسیر زندگیام را به طور کامل تغییر دهد.
چند دقیقهای به لینگا خیره شدم. سپس سکوت کرکنندهای به آرامی در من نفوذ کرد و احساس کردم در تاریکی خالی پشت پلکهای بستهام فرو میروم. سکوتی فراگیر بر من چیره شد و به نظر میرسید بدن و ذهنم به دوردستها پس میروند. به دنیای دیگری منتقل شدم، دنیای درونی وسیع و ناشناختهای که هرگز پیش از این با آن روبرو نشده بودم. در این بُعد از سکوتِ ابدی و ازلی، وجودِ ناچیز من تنها یک اتفاق موقتی بود. کاملاً منِ ناچیز را در خود غرق کرد. دقایق به آرامی گذشت و من نمیدانم چقدر آنجا نشسته بودم. پیش از آنکه متوجه شوم، پدرم مرا ترغیب کرد که بلند شوم. در حالی که گیج و مبهوت بودم، به بیرون قدم گذاشتم و در نور آفتابِ بعدازظهر ایستادم. این بیتردید عجیبترین مکانی بود که تا به حال بازدید کرده بودم.
همیشه فکر میکردم مکانهای عبادت مکانهای ناخوشایندی هستند و همیشه بازدیدکنندهای بیمیل بودم. من به کثیفی، صدای زنگهای به صدا درآمده و خستگی ناشی از تکرار مداوم مناجاتها که با آیینهای بیپایان همراه بود، عادت کرده بودم. اما این مکان کاملاً ساکت بود، بدون هیچگونه پوجا و بیهیچ شک و تردیدی تمیز بود. این بازدید پیشداوریهای من را پاک کرد و پنجرهای جدید گشود، که کنجکاوی من را برای آشنایی بیشتر با شیوا برانگیخت.
شروع به خواندن کردم. میدانستم که شیوا بخشی از مجموعهی خدایان آیین هندو است و نقش او نقش ویرانگر است. یاد گرفتم که زمانی در هند بیشتر معابد به شیوا اختصاص داشتند و تنها خیلی بَعدتر بود که معابد دیگر شروع به ظهور کردند.
باستانیان به او دعا میکردند نه برای حفاظت یا رونق، بلکه برای ویرانی! آنها میخواستند او وجود محدودشان را نابود کند تا بتوانند به بیکران دست یابند. او به عنوان «تاریکی» توصیف شده است — تهی بیپایانی که تمام آفرینش در آن قرار دارد. او به عنوان یک زاهد بیتفاوت، همسری پرشور و میخانهنشینی در کنار دیوانههای عجیبوغریب شناخته میشود. رقص وجدآور او آفرینش را به وجود میآورد و خشم سوزان او، خدای عشق را خاکستر کرد. آیا او یک آدم خوب بود یا بد؟ گاهی اوقات او نماد تمام خوبیها به نظر میرسید، و در مواقعی دیگر، موجودی چنان وحشتناک بود که هیچ تمایلی نداشتم در نزدیکیاش باشم. نمیدانستم باید چه برداشتی از او داشته باشم. او تمام چیزهایی را که ارج مینهادم و از آنها متنفر بودم، همزمان در خود جای داده بود.
نمیتوانستم شیوا را به این سادگی توضیح بدهم. هرچه بیشتر میخواندم، سردرگمیام بیشتر میشد. آیا او یک شخص بود یا اساسِ خودِ هستی او بود – یا هر دو؟ اشتیاق من برای دانستن تنها شدیدتر شد و پس از چند سال، جستجوی معنویام را بهطور جدی آغاز کردم تا حقیقت را تجربه کنم. شروع به تمرینِ مراقبه و پرانایاما کردم و در برنامههای مختلف یوگا شرکت کردم، لحظاتی را تجربه کردم که سکوت و آرامش بر من غلبه کرد. آن لحظات مرا بیشتر به جستجویم سوق داد و هنوز هم به این کار ادامه میدهد.
چهار سال پس از آن بازدید اول، بازگشتم و این بار برای همیشه. جایی در وجودم به شدت متأثر شده بود که نمیتوانستم از آن دور بمانم. تقریباً هیچ روزی نمیگذرد که زمانی را برای مراقبه نزدیک لینگا صرف نکنم. هر بار که وارد آن مکان میشوم و چشمانم را میبندم، در حالی که فکر میکنم میدانم چه انتظاری باید داشته باشم، تجربه مرا غافلگیر میکند. بودن در آنجا مانند بودن در حضور چیزی بسیار فراتر از من است؛ موجودی زنده که همهچیز را دربر میگیرد.
فکر نمیکنم نامها اهمیتی داشته باشند، اما آنچه من «شیوا» مینامم، نه یک شخص است و نه خدایی که مردم بتوانند دوستش داشته باشند یا از او خوششان نیاید. او چیزی است فراتر از مرزهای منطق و تعریف انسانی، فراتر از زمان و فضا. او حضوری و غیبتی همیشگی و انکارناپذیر است. او نهایتِ امکانی است که امیدوارم روزی به آن بدل شوم.
– داوطلب ایشا (با اجازهی صاحب اثر منتشر شده است)